بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سه: خارجی، یک غروب دلگیر

داشتم می رفتم آخرین خانه، خانه ای که از تابستان با من است و حسابی من را جان به لب می کند از بس خاطره می چپاند توی سرم. سر ساعت رسیدم. در راه کمی ترافیک بود. غروب مثل یک صحنه عجیب و پرده نمایش چلوی چشمم تمام نمی شد. آسمان کبود شده بود. دلم مثل یک قوطی کنسرو فشرده تن ماهی له شده ، دلتنگ بود. فشرده و له شده. وسط آن کبودی رد کمرنگ قرمز دیده می شد. دلم می خواست گریه کنم. می خواستم بزنم کنار همانجا که از یک کوچه باریک پر از باغ عبور می کنم و درختانش بی برگ شده اند ، همانجا بزنم کنار و برای خودم گریه کنم . خودم را بغل کنم و دست بکشم روی قلبم و  در سکوت گریه کنم. اما نشد. رفتم پیش شاگردم و باهاش بازی کردم و انگار نه انگار اینقدر دلتنگم. دلتنگ چی یا کی یا ...؟ هیچ کدام. یک دلتنگی عمیق برای خودم. فقط همین. 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 09:50

دلتنگی های شما را
باد و باران
ترانه می خواند

رویا های شما را
ماه و آسمان پر ستاره و سپیده دم و
آبی آرام روشن
بال بال می زند
.
.
.
اجازه خانم؟!ما می تونیم؟سر شانه ی شما را ببوسیم و
گونه های خیس تونو پاک کنیم.اجازه خانم؟!ما دعا کردیم. ابرهای سرزمین مون.بیان سمت آسمان ولایت شما.لطفا مراقب خودتون باشید

مهربانی تو حالم رو خوب می کنه، ممنون دوست ندیده ام تو خود بارانی. و بر من می باری و حالم را خوب میکنی. مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد