ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
با سردرد افتادم روی تخت. خسته ترین موجود روی زمینم. از هفت صبح بیدار بودم. و حالا یک معلم له شده ی بی جانم که چشمانم را تا می بندم صداهای مختلف بچه های کوچک و بزرگ توی سرم می پیچد. و در انتها صدای یک مامان عصبانی، که به کلاسداری آنلاین من معترض می شود. مامانی که تفکرش مثل معلم دبستان من است که بچه ها باید صم بکم در کلاس باشند و فقط یک نفر تا آخر مثل وروره جادو صحبت کند. مامان عصبانی حالم را گرفت اما مشتاقم کرد که بیشتر کار کنم. من کم نمی آورم. درست است در آن لحظات داغ کرده بودم و دلم می خواست فرار کنم اما بعد دیدم باید به مبارزات ریز و زیرپوستی خودم با شیوه های نوین ادامه دهم. من از وقتی هجده سالگیم تمام شده معلم هستم، و در خون من است. حالا قویتر از قبل می روم در دل خانواده های غرغرو .
زنده باد خانم معلمِ بلامیسر
تی جان قربان
هر چی باشه شغل انبیاست و پر ثواب دنیوی و اخروی....خدا حفظت کنه همیشه...