ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی به این روزهای دی ماه می رسیم دیگر حالم دست خودم نیست. غصه خوردن چیزی است که در درونم بی اختیار وجود دارد. سالگرد عمویم، بعد از آن کشته شدن 176 نفر بی گناه و بعد از آن دروغهایی که تحویلمان دادند . الان حامد اسماعیلیون لایو گذاشته و هنوز دارند حرف میزنند اما من طاقت نیاوردم. با جزییات تعریف کرد و حتی گفت ری را لحظه ای از جلوی دوربین گوشی در آخرین تماس رد شد و گفت بابا فردا می بینمت. چقدر درد داشت . وقتی او گریه می کرد باهاش اشک ریختم. از دو سال گذشته که نوشته هایش را می خوانم واقعا به قول خودش زمستان ابدی است زندگیش. موهایش از غصه سفید شده. دیگر رنگ زندگی را نمی بیند. بغض گلویم را چسبیده بود. نمی توانستم تحمل کنم. تمام جملاتش درد و غم داشت. می گفت باور نمی کردم که از طرف خودی ها زده باشند. باور نمی کردم. و هنوز هم سوالم است چرا دکمه را فشار دادی تو که می دانستی بچه درون این هواپیماست. تو که می دانستی زن و مرد بی گناه، اصلا انسان در این هواپیما نشسته بود و داشت به خانه برمی گشت. آخ خانه. گفت خانه من بهشت بود. میز ناهارخوری ما بهشت بود. من همین بهشت را می خواستم و می خواهم. از لایو بیرون آمدم. نمی توانستم تحمل کنم. آمدم در کلاب هوس سعدی خوانی . شاید کمی حالم عوض شود و این بغض لعنتیم تمام شود. دارم به قصه ها گوش می دهم و حواس خودم را پرت می کنم. شاید کمی این غم کم شود. من اینطور حالم بد می شود، چه برسد به آنها !
کاش این غم تمومی داشت..... کاش برگردیم به عقب. نه فقطبرای دردهای شخصیمون که جلوی اون هواپیما رو بگیریم.... زندگی یخ بسته از اون روز تا حالا.... این چه دردی بود.....
کاش می شد
هعی ... :(
:(
راستی خودت خوبی ؟
.....