ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بیدارشدم، باز گریه کردم. سرم درد گرفته. و قلبم فشرده تر و مچاله تر از قبل شده. می خواهم لب تاپ را روشن کنم و بنویسم اما توان ندارم. نمی توانم فکرم را جمع کنم و ادامه داستان هایم را بنویسم و کاملشان کنم و بفرستم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ چیزی بنویسم. تمام جانم رفته. خسته ام از این همه بی پناهی. از این همه بی معرفتی . کاش ذره ای معرفت وجود داشت.
حتی نمی توانم کلمه ای رکیک بگویم. که دلم خنک شود. توانایی ندارم. چقدر همه چیز پوچ و بی معنی است. چقدر همه چیز بیهوده است. نمی خواهم لحظه ای در این دنیای بی معنی باشم.