بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۴

تا روزی که قرار بود حرف‌های تازه بشنوم، دل توی دلم نبود. این احساس خیلی وقت بود در وجودم مرده‌بود. با اولین ورودم به آن خانه‌ی نیمه تاریک، در دلم شعله‌ور شد. من عاشق نور و هوای تازه بودم. من با اینکه با اعداد سرو کار داشتم اما عاشق طبیعت و سبزی و امید بودم اما آن، خانه، آن خانه‌ی عجیب هیچکدام را نداشت. از اجزای خانه می‌توانستم حدس بزنم که دیوارهایش خیلی وقت است رنگ زن ندیده است. زن زندگی، شاید شاگردانی مثل من در رفت و آمد بودند، اما کسی که شبها در آن خانه بپلکد نبود.جلسه‌ی دوم یاد گرفتم که چطور انگشتانم را روی هنگ‌درام بنوازم. من عاشق این صحنه بودم. کسی که رو‌به‌رویم هنگ‌درام بزند. مثل گذراندن انگشتان از روی بدنی گرم و شهوت‌آلود بود. هم باید دست می‌زدی و هم نمی‌زدی. استعدادم خیلی بد نبود اما باید بیشتر تمرین می‌کردم. می‌خواستم زمان آهسته بگذرد. می‌خواستم مثل طلوع خورشید که قطره قطره نور، آسمان را روشن می‌کند، همینطور کلاسم بگذرد. استاد تمام مواقع خیلی جدی و مستمر تمام دانشی که می‌دانست-که الحق و الانصاف کاربلد بود- بهم یاد می‌داد. من تنبل نبودم. سربه‌هوا شده بودم. 

من در گیر و دار بودم. من باید ضربه‌هایم را کنترل می‌کردم. انگشتانم را قوی می‌کردم که نرم بکوبند.و چه سخت بود. گوشم را قوی می‌کردم برای شنیدن. درست شنیدن. تشخیص نت‌ها، پوسته‌ها، 

من خیلی وقت بود تن کسی را لمس نکرده بودم. انگشتانم در برابر اعداد ،زمخت و بی‌جان عمر گذرانده بودند .




بخش چهارم

هنگ‌درام

۱۴۰۱/۵/۲۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد