بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۵

خانه‌ی نیمه تاریک که پر از صدای موسیقی بود، هر بار که پا به آنجا می‌گذاشتم، جان دوباره بهم می‌داد. دستانم به حرکات تازه عادت می‌کرد. به ضربه زدن‌های قوی و نرم و دلپذیر که دیگر ناخوشایند نبود. کم کم تبدیل به نغمه‌هایی می‌شد که همیشه آرزو داشتم خودم بزنم. توی سرم نت‌ها بالا و پایین می‌رفتند. من دیگر آن زن سابق نبودم. چشمه‌ی جوشانی شده بودم در دل خانه‌ای غریب و نیمه روشن که دلم می‌خواست با رنگ موسیقی آنجا را زیر و رو کند. استاد سرسختانه، بی‌ذره‌ای نگاه بهم درس می‌داد. و من مثل دانش‌آموزی سخت‌کوش تمام تمرین‌ها را انجام می‌دادم. هر روز خسته وقتی از سرکار برمی‌گشتم، یک ساعت و تیم تمرکز و تمرین می‌کردم. من درباره موسیقی با استاد حرف می‌زدم و هیچ حرفی به غیر از آن بین ما نبود. موسیقی تن من را صیغل می‌داد. راهی به درون استاد نبود. من دلم می‌خواست ذره ذره، به درونش نفوذ کنم اما او استاد سنگیی بود که فقط به موسیقی عشق می‌ورزید و نه چیز دیگری. شاید هم هر بار به حلقه‌ای که دست چپم بود نگاه می‌کرد و حرفش را فرو می‌خورد و ضربه‌هایش را دلرباتر به هنگ‌درامش می‌زد. من دیگر یک شاگرد نبودم. من آشپزخانه‌ی آن خانه را زیر و رو کردم. وقت‌هایی که استاد هنوز کلاس را شروع نکرده بود، مثل گربه‌ای خانگی می‌خزیدم در آشپزخانه، بی‌صدا و بی‌منت ظرف‌های سینک را می‌شستم. چای دم می‌کردم. یخچال را مرتب می‌کردم. بعضی وقت‌ها با خودم مقداری دلمه یا کوکو می‌آوردم. و در یخچال می‌گذاشتم. استاد متوجه بود که من مثل قطره‌های آب راه را از دل سنگ باز می‌کنم ، کلمه‌ای درباره‌ی کارها و غذاها نمی‌زد. تشکری ساده می‌کرد و می‌گفت بریم سراغ درسمون.

من مشتاقانه می‌آمدم برای یادگیری. راه افتاده بودم اما دلم می‌خواست مسلط‌تر باشم.اصلا دلم نمی‌خواست کسی بهم بگوید کلاس تمام شده. به جلسات بیشتری احتیاج داشتم. به مهارت زیادتری دلخوش بودم. باید ماهرترین خودم می‌شدم.


بخش پنجم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۲۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد