بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۷

تنها دل‌خوشیم آموختن بود که آن هم با یک بدشانسی، دیگر از دستم چکید. من ماندم و حوضم. من ماندم و اعداد. من ماندم و هر روز رفتن ِبدون وقفه به بانک، سر و کله زدن با آدمهایی زبان نفهم و فیش‌ها و حسابها و کاغذها و دفترها و بیلان‌ها و هزار چیز دیگر. من ماندم و دلم که بی‌تاب بود. هر چه با خودم روبه‌رو می‌شدم، لکه‌ی قرمز می‌دیدم. هر چه در آینه می‌ایستادم، شرم بود. من در نگاه استاد چطور زنی بودم؟ یک زن بی‌عرضه و دست و پاچلفتی که نتوانسته بود که خودش را جمع و جور کند؟ نمی‌توانستم جزئیات آن روز را فراموش کنم و خودم را ببخشم. بهار داشت تمام می‌شد . من و بودم هنگ‌درام و ریتم‌ها و نواهایی که یاد نگرفته بودم. من بودم و پریشانی و کابوس آن روز که هر شب بر من تکرار می‌شد. از پریود شدن می‌ترسیدم. تا مدتها حالم بد بود. اگر پریود می‌شدم دو تا شورت می‌پوشیدم، دو تا پد می‌گذاشتم، دو تا شلوار و موقع خواب بین باسنم دستمال کاغذی می‌گذاشتم. از اینکه صبح بیدار شوم و ببینم که ملافه‌ها و لباسهایم خونی شده‌اند، وحشت می‌کردم و خاطره آن روز زنده می‌شد و تمام روزم خراب می‌شد. دیگر به کلاس نرفتم. حتی خبر ندادم که دیگر نمی‌آیم. داشتم خودم را زنده زنده دفن می‌کردم. دلم برای آن خانه‌ی با بوی ته‌مانده سیگار تنگ شده بود، برای نگاه خالی از احساس استاد، برای آشپزخانه با پنجره‌ای باز که هر بار همسایه‌ای در آن سرک کشیده بود تا ببیند چه کسی چای می‌ریزد، تنگ شده بود. باورم نمی‌شد اینقدر عادت کرده بودم. جرات نداشتم به آن هوای نیمه روشن برگردم. هنوز زخمی بودم. از زنانگی خودم زخمی بودم و درد داشتم. هنگ‌درامم خاک می‌خورد. برای شنیدن نوای بهشتی برخورد دستهای نرم استاد تنگ شده بود. چکار می‌توانستم بکنم جز صبوری و دوری. بازگشتم به همان مچالگی قبل از کلاس. برگشتم به اعداد و ارقام. و ناامید شدم. چون محاسباتم درست از آب در نیامده بود.




بخش هفتم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۲۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد