بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۸

شوهرم سرم داد زد طوری‌که همه همکارها به طرف من برگشتند. اشتباه بزرگی کرده‌بودم. سرم را انداختم پایین، کیفم را برداشتم و از بانک زدم بیرون. شوهرم، سالها، رئیسم بود. بارها دلم می‌خواست از این شعبه بروم اما نگذاشته بود. شاید اوایل آشنایی برایم خوب بود که کسی مثل او زیر پر و بالم را بگیرد، بهم جرات بدهد و کارهای بیشتری را بهم بسپارد، اما بعد از چند سال همه چیز عادی شد و حتی رو به وخامت رفت. سرکار خیلی کم حرف می‌زدیم. فقط صحبتهای ضروری مربوط به کار. در خانه هم صدا فقط صدای او بود. من بیشتر شنونده بودم. من همیشه هدفون توی گوشم بود و موسیقی گوش می‌دادم. خسته بودیم، هر دو و هیچ کس جرات کاری نداشت که این وضعیت را تغییر بدهد. یا پایان بدهد. حتی شبها جدا می‌خوابیدیم. روزهای اول هر ساعتی که وقت می‌کردیم با هم بودیم. بعد از بانک قبل از اینکه ازدواج کنیم گوشه‌ی خلوتی پیدا می‌کردیم برای شناخت و کشف همدیگر. اما مگر دو نفر آدم چطور طول می‌کشد که همدیگر را بشناسند؟ بعد از آن دیگر کارهای یواشکی بود که به رابطه جان می‌داد. من عاشق این بودم کسی عاشقم باشد. وقتی می‌دیدم که دوستم دارد، فکر کردم باید دوستش بدارم. و هیچ ایرادی نمی‌شد ازش گرفت. تا کی می‌شد تنها ماند؟ تا کی می‌شد از ازدواج در رفت برای پیدا کردن نیمه‌ی گمشده که کسشعری بیشتر نیست برای کاسبکاران انگیزشی زرد. من به این چیزها اعتقاد نداشتم. من روی پای خودم ایستاده بودم. همواره گلیمم را از آب خودم بیرون کشیده‌بودم. شوهرم اصرار داشت که در کنار هم کامل و خوشبخت می‌شویم. به نظر قشنگ بود. اما بعد از گذشت هفت سال دیگر ته کشیده بود. هیچ چیزی نورانی و قشنگ و ایده‌آل نبود. روی همه چیز یک لایه خاکستری کشیده شده‌بود. با سلفون. کافی بود با یک اشاره و اتفاق این سلفون پاره شود، خاکستر بود که همه جا پخش می‌شد. وقتی سرم داد کشید بغض تمام وجودم را پر کرد. دیگر طاقت نیاوردم، یکی از قطعه‌هایی که استاد ساخته بود را پلی کردم و هدفونم را توی گوشم گذاشتم و راه افتادم در خیابانها و بی‌هدف پرسه زدم.


بخش هشتم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۲۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد