ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نشستم روی نیکمت پارک، روبه بلندی. شهر زیر پایم بود. از آنجا میتوانستم همه خانهها را در نگاه ببینم. گوشیم را برداشتم. میخواستم به استاد پیام بدهم که از فردا برمیگردم به کلاس. دودِل بودم. هم میخواستم، و هم هنوز خجالت میکشیدم. خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم.اینستاگرامم را باز کردم که چشمم افتاد به استوری استاد. چند روز دیگر اجرا داشت. در یکی از کافههای شهر.میتوانستم بروم و آنجا بهش بگویم که دوباره به کلاس بیایم. شاید با دیدنش حالم بهتر میشد. بعد از مدتها از این غرقشدگی بیرون میآمدم. ته دلم از دیدنش لرزید و به امید روز دیدنش، به خانه بازگشتم. درباره اتفاق صبح با شوهرم حرف نزدم. وقتی رسیدم چای دم کرده بود، گل خریده بود، غذا سفارش داده بود و بهم لبخند زد. کمی عجیب بود. اما مهربان شدهبود. فهمیده بود رفتارش جلوی دیگران خیلی برایم سنگین تمام شده. دستش را گذاشت پشت کمرم و بغلم کرد. مقاومت نکردم. روبهرویش نشستم و چای خوردم. حرفی نبود. بعد از شام دستم را گرفت و برد توی اتاق. چیزی نگفتم.روی تخت که خوابیدیم، ازم پرسید تو خوبی؟ سرم را در تاریکی تکان دادم. دستش را گذاشت روی موهایم، نمیخواستم تن بدهم به احساسش ولی خودم را رها کردم. به دیدار استاد فکر میکردم. تنم خشک شده بود. ولی شوهرم قلقم را میدانست. لبهایش را آرام گذاشت روی صورتم. و تک تک اجزای صورتم را بوسید.
لابریکیشن کار دستم داد.
بخش نهم
هنگدرام
۱۴۰۱/۵/۲۶