بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۱۱

روز موعود رسید. مثل دختر هجده ساله هول کردم. نمی‌دانستم باید چه کنم. تا به حال تنها به کافه نرفته بودم. حتی خیلی وقت بود که با کسی دیگری هم کافه نرفته بودم. سر ساعتی که برنامه شروع می‌شد خودم را به کافه رساندم. کافه شلوغ بود اما هنوز جایی برای من باقی مانده بود. نگاهم افتاد به استاد، روبه‌روی میز ‌ صندلی‌های کافه ایستاده بود و با کسی صحبت می‌کرد. من میانه‌ی کافه، نه خیلی جلو به صحنه‌ی اجرا و نه خیلی عقب نشستم. از هیجان نفس کشیدن برایم سخت شده‌بود. اوایل تابستان بود. هوا خیلی گرم بود و من مثل زن یائسه‌ای گر گرفته بودم. از جایی که بودم، صورت استاد را می‌دیدم که می‌درخشید. چقدر جوان شده‌بود. شاید هم به نظر من چنین آمد. به خاطر مدت طولانی که ندیده‌بودمش، لابد. موسیقی زنده در درونم غوغا کرد. دستانی که خیلی وقت بود از نزدیک ندیده بودم ، روبه‌رویم می‌رقصید. رقصی مستانه و بی‌پروا. با شروع هر قطعه اشک توی چشمانم جمع می‌شد، قطعاتی که شاید بارها در تنهاییم شنیده بودم. قطعاتی که استاد در طول آموزش گاهی برایم زده بود. آن جریان نامرئی باز راهش را پیدا کرد. تنم مثل برق گرفته‌ها شوک شده بود. شوکی که لازم داشتم برای ادامه زندگی. برای ادامه نفس کشیدن. چطور می‌توانستم به استاد بگویم من می‌خواهم برگردم . چطور به زبان می‌آوردم؟ اجرا تمام شد. نمی‌خواستم بروم. باید می‌رفتم جلو و سلام می‌کردم. نمی‌دانم استاد من را دیده بود یا نه! بر ترسم غلبه کردم و راهم را از شلوغی کافه باز کردم، جلو رفتم و بلند گفتم سلام. استاد سرش را بالا آورد. لحظه‌ای در چشمانم خیره شد، نگاهش تیری بود در قلبم. در میان شلوغی ، بلند گفت: فردا بیا سر کلاست. من مست از شنیدم این کلمه، روحم پرواز کرد تا خانه‌ی نیمه روشن. تا فردا چطور طاقت می‌آوردم؟ 


بخش یازدهم

هنگ‌درام


۱۴۰۱/۵/۲۷

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد