بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۱۲

تا صبح هزار بار از خواب پریدم. فکر می‌کردم صبح شده. به ساعت نگاه می‌کردم و تاریکی مطلق بهم می‌گفت هنوز خیلی مانده تا طلوع. چه شب کشدار عجیبی بود. دلشوره فردا نمی‌گذاشت راحت بخوابم. تا بروم بانک و عصر شود، بیایم خانه، هنگ‌درامم را بردارم و راهی شوم، هزار سال طول کشید. بعد ازمدتها، کمی آرایش کردم .یک بسته شکلات خریدم، و بالاخره سر ساعت رسیدم. مثل همیشه در باز بود. خانه دیگر آن خانه‌ی قبلی نبود. روشن بود. بوی ته مانده سیگار کمتر شده‌بود و بوی قهوه همه جا را گرفته بود. نامم را همراه «بیا تو »شنیدم. نشستم روی مبل. دیگر خبری از لکه قرمز رنگ نبود. شکلات را گذاشتم روی میز. خانه تغییر کرده‌بود. مرتبتر و تمیزتر از قبل شده‌بود. انگار که اتفاق بزرگتری افتاده باشد. استاد مثل سابق باهام حرف زد، رفتار کرد. بهم درس داد. ازم تمرین خواست. برایش زدم. ایرادهایم را خیلی آرام و سر حوصله گرفت. ضرباتم بی‌کنترل شده بود. بی‌هوا می‌پریدند. فراموش کرده‌بودم ولی آرام آرام به یاد آوردم. 

وقتی کارمان تمام شد، با هم قهوه و شکلات خوردیم. قبلش ازم پرسید قهوه می‌خوری؟ و من گفتم با کمال میل. آن حس شرم و خجالت از دفعه‌ی قبل کاملا از بین رفته‌بود.

موقع خداحافظی زنگ آیفون به صدا درآمد. چند لحظه بعد در که باز شد، زنی زیبا، کمی از من قدبلندتر، کوهایی بلوند، بوی عطری که همه فضا را پر کرد، بدون هنگ‌درام وارد شد. به من و استاد با لبخند سلام کرد. بدون تعارف و مهابا لباس‌های بیرونش را کند. با استاد دست داد. من کفش‌هایم را پوشیدم و خیلی زود آن دو را ترک کردم. احساس کردم مزاحمم و نخواستم که خودم معذب باشم. استاد گفت تا جلسه‌ی بعد. و در را بست. 

من ماندم و هزار فکر و سوال که این زن تا الان کجا بود؟ یعنی چه کسی است؟ و از کنجکاوی سوختم.



بخش دوازدهم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۲۸

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد