ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیگر میلی به ادامه کلاسم نداشتم. به جای تمرین کردن، زل میزدم به اشیای خانهام و به فکر فرو میرفتم. غرق میشدم در خیالات و اوهام. استاد را با زن موبور و مومشکی تصور میکردم. تا بیایم از این خیالات بیرون، شب میشد، روز میشد و ساعتها همچنان میگذشت. و من هیچکاری نکرده بودم، نه تمرین، نه آشپزی، نه تمیزکاری، هیچ چیزی سرجایش نبود. من افتاده بودم در چاهی که پایانی نداشت و انتهایش سیاهی محض بود و هیچ نقطهی روشنی نداشت. یک جلسه درمیان میرفتم. موقع کلاس باز خیره میشدم به جای جای خانه و صدای خندهی زنها را میشنیدم. میدیدم که چطور دور و بر استاد میپلکند. تا این دفعه، که استاد محکم زد روی انگشتانم که از درد زبانم قفل شد. درد پیچید توی تنم و فلجم کرد. خشکم زد. گفت تو چرا تمرین نمیکنی؟ این همه زحمت کشیدی حالا که باید یک مرحله جلو بروی ، هربار داری پسرفت میکنی؟ چرا تمرین نمیکنی؟ من از دستهایت و صورتت میفهمم که کی تمرین کردی، کی نکرده اومدی کلاس. جدیدا گیج و حواسپرت شدی. اینطوری بهتره ادامه ندهی. این کار علاقه و تمرین لازم داره. به نظرم تو انگیزههای درونیت را از دست دادی. من سکوت کردهبودم. کلمهای نداشتم بگویم. بهتزده به کلمات استاد گوش میدادم. اینقدر خوب فهمیده بود که من دیگر علاقهام را از دست دادهام، پس چرا کاری کرده بود که من دوستانش را ببینم؟ و حالم را خراب کرده بود. استاد حرف میزد. درونم قل قل میکرد. شورتم خیس شده
بود، پایم را آرام انداختم روی پایم که مبادا خیسی به مبل و شلوارم سرایت کند. اشک در چشمانم حلقه زدهبود. چه میتوانستم بگویم؟
بخش پانزدهم
هنگدرام
۱۴۰۱/۵/۲۹