ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اشکم سرازیر شد. دست خودم نبود. استاد همچنان دربارهی ارزش زمان و تمرین و موسیقی و هدف و راه و برنامه حرف میزد و گوشهایم از تکرار و شنیدن کلماتش، داغ کردهبود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشتم و اشکهایم را پاک کردم. دیگر خسته بودم. باید بهش میگفتم. وقتی استاد سکوت کرد. گریهی منم تمام شدهبود. استاد برایم چای آورد. کمی از چای را نوشیدم. آرامتر شدم. حالا وقتش بود. وقت چه بود؟ جرات داشتم که بگویم؟ زل زدم به چشمانش. پر از سادگی و صمیمیت بود. نگاهش دلم را آب کرد. حالا باید تمام شجاعتم را جمع میکردم. چشمانم را بستم. نفس عمیق کشیدم. وقتی بلند شد و رفت دم پنجرهی نیمه باز آشپزخانه که سیگار بکشد، ایستادم و طوری که روبهرویش قرار بگیرم، با تته پته گفتم: من ، من، دلم میخواهد باز هم یاد بگیرم. من عاشق اینجام. من دوست دارم هر روز بیایم اینجا و با شما تمرین کنم. آب دهانم را قورت دادم. استاد پکهای محکم به سیگارش زد. دیگر به چشمانش نگاه نمیکردم، سرم را انداخته بودم پایین. نفسم بالا نمیآمد. استاد سیگارش تمام شد. روبهروی من ایستاده
بود.با چشمانی گشاد به من نگاه میکرد. دستش را برد زیر چانهام و سرم را بالا آورد. اشکهایم دانه دانه ریخت روی انگشتانش. سرم را برد توی یقهی لباسش. بغلم کرد. محکم، گرم، صمیمی.
بخش شانزدهم
هنگدرام
۱۴۰۱/۵/۲۹