بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۱۷

سرم بین دستانش، بین بوی تنش، بین نفس‌هایش گیر کرده‌بود. چند دقیقه‌ای بین آشپزخانه، بین فضای خانه‌‌ی‌نیمه‌روشن، بین بودن و نبودن ماندیم. بین همه‌ی لحظات سختی که بر من رفته بود. بین همه‌ی تردیدها و ناچاری‌ها گذشت. تن رنجورم که پناهی نداشت و دلم که دیگر طاقت نداشت، کمی آرام گرفت. خودم را بیرون کشیدم و گفتم باید بروم. استاد بی‌حرکت در سکوتی طولانی، تماشایم کرد.هنگ‌درامم، تنها چیزی که باعث این پیوند بود را برداشتم و از آن خانه بیرون زدم. چقدر سخت بود. دلم می‌خواست تا ابد آنجا می‌ماندم. چطور دل کندم؟ چطور توانستم خودم را از آغوشی که مدتها منتظرش بودم، بیرون بیاورم؟ نفسم تنگ بود. چشمانم حالت عادی نداشت، از هر چیزی می‌پرید. روی چیزی نمی‌ماند. دل دل می‌زد. من دیگر من نبودم. به خانه برگشتم و در گوشه‌ی دنج خودم چشمانم را بستم تا لحظه‌ی آغوش را به یاد بیاورم. بازسازی کنم و باهاش زندگی کنم. لبخندی کمرنگ گوشه لبم می‌آمد. انگار مشاعرم را از دست بدهم. دیگر برایم مهم نبود شوهرم بیاید و ببیند که کاملا عقلم را از دست داده‌ام. هنگ درامم را در بغل گرفته بودم. می‌خواستم تمرین کنم. می‌خواستم دفعه‌ی بعدی که می‌روم خانه‌ی استاد، بهترین باشم. دستانم جلوی روی او برقصد تا جوشش وجودم را ببیند. تنها وجه مشترکمان همین بود. او می‌خواست که من از او بیشتر یاد بگیرم و من فراموش کرده‌بودم برای چه آنجایم. شاید اینطور حالم بهتر می‌شد. صدای هنگ‌درامم را که شنیدم، قلبم به شماره افتاد اما ادامه دادم. باید ازش عبور می‌کردم و بر احساس دلتنگیم غلبه می‌کردم. من از چیزی رد شدم که دنیای جدیدی به رویم باز شد. دنیایی که جان تازه به من داد. دنیایی که دلم نمی‌خواست با هیچ چیزی عوضش کنم. صدای موسیقی مستم کرد. صدای ضربه‌ها شیدا و دیوانه‌ام کرد. و بوی تن استاد با هر ضربه یک احساس ناب بی‌تکرار را در اجزای بدنم جاری می‌کرد. من دوباره زنده‌شده‌بودم. 

و زندگی تازه‌ام را هزار بار بیشتر از قبل می‌خواستم.


بخش هفدهم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۳۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد