بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۱۹

آریا گفت: چی می‌خوای بگی؟ توی چشمات پره سواله! بپرس.

شوکه شدم. می‌دانست که دلم می‌خواهد بیشتر بدانم. سرم را انداختم پایین و پرسیدم: اون زنها؟ 

آریا با نگاهی شیطنت‌آمیز گفت: دوست دخترام بودند. از شانس تو اون روز پیشم بودند. یکی‌شون هر چند وقت یکبار میاد و تقریبا رابطمون تختخوابیه. و خیلی هم راضی هستیم. اون دختره هم که موهاش مشکیه ، یادته؟ سرم را تکان دادم. و آریا ادامه داد: اون هم هر هفته می‌آد.دختر خوبیه. دندونپزشکه. من بهت زده فقط نگاه می‌کردم. و سوال بعدی توی سرم نقش می‌بست. دستهایم در دستش بود. رهایشان نمی‌کرد. آریا بهم گفت اونها رو ولش کن، تو مگه نباید الان سرکار باشی؟ گفتم چرا ولی خوابم میاد. دیشب خوب نخوابیدم. همش از صدای رعدوبرق پریدم. دستم را گرفت و بلندم کرد. بهم گفت خب بیا روی تخت بخواب. تا به حال اتاقش را ندیده‌بودم. با تردید راهروی باریک و کوتاهی را طی کردیم. تختخواب دونفره در بالای اتاق، جلوی در یک آینه قدی، با یکسری وسایل که همه‌اش مربوط به ضبط صدا بود. ملافه‌ی روی تخت جمع شده

بود. جلوتر رفت و ملافه را صاف کرد. اتاق تاریک بود. روی پنجره‌ها سیاه بود. با مقوای مشکی. هیچ نوری تو نمی‌آمد با اینکه روز بود. دو تا بالش در کنار هم، دراز کشیدیم روی تخت. مثل دو خط موازی. دلم می‌خواست تا ابد آنجا می‌ماندم. روی همان ملافه‌ی جمع شده‌ی تخت. آرام نفس می‌کشیدیم. استاد گفت: بگو، هر چی که تا الان می‌خواستی بهم بگی. من در خیالات خودم بودم. من پر از حرف بودم. از کجا می‌گفتم؟ از کجا شروع می‌کردم؟ آنقدر کلمه بهم هجوم آورد که فقط یک نفس عمیق کشیدم. دستم روی قلبم بود که داشت از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌زد. من اینجا چه می‌کردم؟ چرا اینجا بودم؟ یعنی اندازه‌ی من دوستم داشت؟ یا منم مثل بقیه بودم برایش؟ چقدر فرق داشتم؟ از کجا باید می

فهمیدم. چقدر هنوز سرد است. احساس می‌کنم مجبور شده. گیر کردن بین محبتهای من و رفتار من! کاش می‌فهمیدم. 

داشتم حرفهایم را بالا و پایین می‌کردم و چشمانم بسته بود. بوی تنش توی سرم بود. خوابم پریده بود. تلفنم زنگ خورد. گفت پاشو جواب بده. دلم نمی‌خواست. بزور بلند شدم. حامد بود. پرسید چرا نمی‌آیی؟

گفتم توی راهم دارم میام.

دستانش روی شانه‌ام بود. گفت زودتر برو. میان پذیرایی، جایی که لیوان‌های خالی قهوه به چشمم آمد، بغلم کرد. موهایم بوی اسطوخودوس و بابونه می‌داد. دستهایش بین موهایم مانده‌بود. دلم نمی‌آمد بروم.دلش نمی‌خواست. اما هر دو کنده شدیم. 



بخش نوزدهم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۵/۳۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد