ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در آهنی محکم خانهاش را بستم. عینک دودیام را زدم و با هیجان زیاد و قلبی که صدایش را فقط خودم میشنیدم، به راه افتادم. تمام مسیر با خودم فکر میکردم. لحظه لحظهای که آنجا بودم، توی سرم مثل فیلم تکرار میشد. و این تکرار هر بار از زاویهای جدید بود.من دوستش داشتم. من تکرار صحنهها و حرفها و صدایش و حتی حرکات انگشتانش، موقع در آغوش کشیدنش، وقتی نوک انگشتانش پشت کمرم را لمس میکرد، همهی این جزئیات، سرشار از عشقم میکرد. دیگر به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم. برنامهام این بود که دنبال وقتهای خالیم بگردم. دنبال ساعتی باشم که برسم به خانهای با بوی قهوه و سیگار، با فنجانهای جابهجا رها شده، با زیرسیگاری پر از سیگار، با بوی تنی که مال من نبود، با اتاقی که نور از پارگیهای کوچک و ریز مقواهای مشکی، داخلش پاشیده بود، برسم به همهی اینها تا ذهن و روحم آرامش بگیرد. من متعلق به اینجا نبودم اما روحم هر بار لابهلای همه اشیاء خانه، حتی بین کتابهایی که در کتابخانه نامنظم چیده شدهبود، بین سیدیها و قاب عکسها گیر میکرد.بین آنها کندوکاو میکرد که آدمی را بشناسد که ذرهذره در قلبم جا باز کردهبود. مردی که شاید هیچچیز این دنیا تکانش نمیداد و در عالم خودش سیر میکرد. فقط موسیقی. تمرین و تمرین. آموزش و آموزش. شاید حتی خیال هم نمیکرد. شاید حتی عاشق هم نبود. تا برسم بانک هزار بار با خودم دوره کردم. به اوج عشق و شادی رسیدم با گرمی تنش و بعد در قعر ناامیدی فرو رفتم. او هیچ کلمهای بهم نگفتهبود از احساسش، از بودن من، انگار که او موسیقی بود و من گوشش. با این حال آشفتهی شوریده به بانک رسیدم و خیلی عادی رفتم سرکارم و سعی کردم همهی کارهایم را درست و کامل و حتی بهتر از همیشه انجام بدهم. حامد از دور من را میپایید. میترسید بهم نزدیک شود. چون من ایرادی نداشتم و او نمیتوانست بهانهای پیدا کند.
فقط پیام داد که عصر در خانه میبینمت. انگار بهم دستور میداد که وقتی او میرسید من خانه باشم. و من بی حرف و صدا فقط پیامش را خواندم. برایم مهم نبود. فقط یک فرصت دیدارم سوخت میشد. حتی تمرینم. چون هنگدرامم را جا گذاشتهبودم، در آن خانهی نیمه روشن که داشت کمکم برایم یک پناهگاه میشد.
بخش بیستم
هنگدرام
آخرین صبح مرداد یکهزار و چهارصد و یک