ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چطور میتوانستم برایش تعریف کنم؟ حالم نشان میداد که چه روزگاری گذراندهام. دست و پایم میلرزید. جان نداشتم. از دیشب چیزی نخوردهبودم. سرم گیج میرفت. آریا گذاشت روی مبل دراز بکشم و چشمانم را ببندم. برایم قهوه درست کرد و صبحانه مفصلی آماده کرد. چقدر مهربان شدهبود. مثل پروانه دورم میچرخید. چند لقمه خوردم اما اشتها نداشتم. کمی قهوه نوشیدم. کنارم نشسته بود و چشم دوخته بود به دهان من. منتظر بود بگویم آب تا بپرد و برایم آب خنک و گوارا بیاورد. چقدر کوچک شدهبودم. مثل گنجشک اشی مشی خیس و زخمی بودم. تن و بدنم آرامش نداشت. دلم میخواست بخوابم. بهم قرص داد. چشمانم را بستم. رویم ملافه کشید. بوی تمیزی ملافه را کشیدم توی نفسم. اشکهایم ریخت. چشمانم را که میبستم دیشب مثل یک فیلم زنده جلوی چشمانم ظاهر میشد. بالاخره خوابم برد.
باز تاریکی خانه و رعد و برق بود. شوهرم بالای سرم داد میکشید اینجا چیکار میکنی. آمده بود اینجا. استاد یک گوشه بیحرف ایستاده بود. حامد دستانش را دور گردنم فشار داد. میخواستم بگویم کمک. نمیتوانستم. هر چه تلاش کردم نمیشد. وقتی که داد کشیدم، از صدای خودم از خواب پریدم. آریا کنارم بود. بغلم کرد، آرام گفت: چیزی نیست، خواب بد دیدی. میخوای بریم دکتر؟ بهت آرامبخش بزنه یه کم بتونی راحت بخوابی. گفتم: نه و زدم زیر گریه. سرم درد میکرد. آریا دستانش را برد زیر موهام که توی صورتم پخش و پلا شدهبود. صدای قلبش را میشنیدم. کمی آرام گرفتم. لبهایش را روی موهایم چسباند. تنش بوی چوب سوخته میداد. تنش بوی جنگل میداد. جنگلی که داشت از دست میرفت. میخواستم تا ابد در جنگل تنش گم باشم. دستش را گذاشت یکی یکی روی زخمهایم. روی کبودیهایم. درد داشتم. آب دهانم را بزور قورت میدادم. از بغض راه گلویم بسته شدهبود. هر چقدر هم گریه میکردم تمام نمیشد. دستانش تردستی بلد بود. روی تنم میکشید و سعی داشت آرامم کند. توی آغوشش، غوطهور بودم. تمام تن کوچک و خردم را جا داده بود بین دستانش. لبانش را جلو آورد. یکی یکی کبودیها را بوسید. روی زخمهایم. روی دستم، صورتم، بین سینههایم. چشمانش بسته بود موقع بوسیدنم. من نگاهش میکردم. سیر نمیشدم از دیدنش. از این مهربانی وصفناشدنی و پایانناپذیرش. جانم برمیگشت. حال خرابم یواش یواش تمام میشد. حرفی بینمان نبود. همین سکوت، بهم آرامش میداد.
بعد از بوسیدنهای ادامهدار و طولانیش، برایم نواخت. موسیقی در تک تک سلولهای مغزم میپیچید و نیروی از دست رفتهام را بهم میبخشید. نتهایش، ضربههای نرم دستان قویش من را زنده میکرد. اشکهایم آرام میریختند. زخمهایم التیام مییافت. دردهایم کم میشد. دوست داشتنم به اوجش رسیدهبود. حال عجیبی داشتم. بهش پناه آوردهبودم. در نگاهش آرامشی بود که نفسهایم را کند میکرد. خودم را به موسیقیاش سپردم.
بخش بیست و سوم
هنگدرام
۱۴۰۱/۶/۱