ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
موبایلم زنگ خورد و من را از دنیای خودم بیرون آورد. حامد بود. چطور رویش شدهبود به من زنگ بزند؟ با سردی گفتم بله، نامم را چندبار صدا کرد : صبا، صباجانم، قربونت برم، تو که میدونی من چقدر دوستت دارم، بیا خونه با هم حرف بزنیم. کجایی؟ هر جا هستی بگو بیام دنبالت، کی میای خونه؟ من غلط کردم. دستم بشکنه. تو که دیدی حال خرابم رو. من خیلی به تو بد کردم.
سکوت کردم. کلمهای به زبانم نمیآمد. باز حرفهایش را تکرار کرد. اینبار با التماس و زاری. دلم به حالش سوخت. دلم به حال خودم سوخت. وسط این زندگی پاره پاره گیر کردهبودم. سکوت نمیکرد. بهش گفتم خودم عصر به خونه برمیگردم. و گوشی را قطع کردم.فضای خانهی استاد، که پر شده بود از نوای هنگدرام، با صدای زنگ موبایلم مغشوش شد. آریا بهم چشم دوختهبود. لبهایم را میدید که شکل غصه شدهبود. میترسیدم به خانه برگردم. دلم میخواست کسی پیدا میشد بهم میگفت به خانه برنگرد. به آن لحظات سخت و دردناک برنگرد. به آن ناامیدی برنگرد. به روزمرهی تلخ ناگزیر برنگرد. برگشتن به آنجا کابوس بود. اما باید برمیگشتم. من تنها بودم. قدرت نداشتم تصمیم بگیرم. و بزنم زیر همهچیز. میترسیدم. از مقصر بودن وحشت داشتم. به هرکس میگفتم که خستهام بهم میخندید و میگفت خوشی زده زیر دلت. کار خوب، خانه و ماشین، دیگر دردت چیست؟ همه ، ظاهر آرام و مرتب زندگی را میدیدند. چه بهانهای میآوردم که هر چه میگفتم محکمهپسند نبود چه برسد به عامهپسند. ذهنم پر از ضد و نقیض بود. آشوب بودم. از بازگشتن و مجبور بودن. تردیدهایم تمامی نداشت. من متکلم وحدهای بودم که کسی صدایم را نمیشنید ٫ باور نداشت. لباسهایم را برداشتم. باید بلند میشدم. میخواستم از آن خانه بروم که برایم تنگ آمد. نفسم بند آمدهبود. استاد دستپاچهگیم را دید. گفت کمی بمون و حالت جا اومد، خودم میبرمت. جلو آمد. دستم را گرفت و من را برد به اتاقش. از جلوی آینه قدی اتاقش که رد شدم خودم را نشناختم. من کجا بودم؟ کی بودم؟ من اینجا چه میخواستم؟ عاشق بودم؟ دیوانه شدهبودم؟ حالم را نمیفهمیدم. چیزی که میخواستم چه بود؟ غلیان هورمونها بود؟ گذرا بود یا ماندگار؟ هزاران سوال در آینه دیدم. و جوابی برایش نداشتم. به خودم آمدم دیدم روی تختم. هر دو کنار هم دراز کشیدهبودیم.
آریا دستش دور کمرم بود. آرام گفت : اگر دوست داری حرف بزن. من به لبانم مهر سکوت خورده بود. از گفتن ماجراهای زندگیم خجالت میکشیدم. دوست نداشتم که دلش به حالم بسوزد. فقط نگاهش کردم و خودم را در آغوشش فشردم. او محکمتر ازهمیشه دستانش را دورم حلقه کرد.
بخش بیست و چهارم
هنگدرام
۱۴۰۱/۶/۲