بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۲۵

آدمی به عشق زنده است. آدم به لحظاتی چنگ می‌اندازد که با عشق جان گرفته، عشق که مثل خون در رگ‌هایش جاری شده و باهاش نفس کشیده. نیروی عجیبی که اگر باشد، اگر ذره‌ای در درونت باشد، هر چه در این دنیا و هستی و کائنات باشد، برایت قشنگتر، جادویی‌تر و قابل تحمل می‌شود. اگر ذره‌ای عشق داشته باشی، طعم همه چیز خوشمزه است حتی یک نان ساده. یک نان ساده‌ی داغ. اما امان از لحظه‌ای که دیگر همه چیز ته بکشد. سیاهی و نفرت و بی سامانی است که ته ندارد. پایانش تلخ و گزنده است. و آدمی خودش را بی‌چیز و ناتوان می‌بیند. از نداشتن، نبودن و نخواستن سرخورده می‌شود. تنها و بی‌کس می‌شود. 

آریا همچنان محکم در آغوشم کشیده‌بود. در آن لحظه‌ی شگرف که تن‌هایمان بهم می‌سایید در گوشم با بغض زمزمه می‌کرد:

من عاشق موهاتم ولی نمی‌تونم بهت بگم، من عاشق لباتم ولی بهت نمی‌گم، من عاشق نگاه کردنتم ولی طاقت ندارم بهت بگم، عاشق بغل کردناتم، ولی نمی‌تونم داشته‌باشمت.

گوشم از شنیدن کلماتش داغ شد. دستانم بی‌جان و بدنم در آغوشش بی‌جانتر. با کلمات چکار می‌کرد؟ نت‌های جدید روی هم سوار می‌کرد؟ 

آه.

من در سختترین شرایط زندگیم، چطور این کلمه‌ها را در وجودم هک می‌کردم؟ من بین بودن و نبودن، بین رفتن و نرفتن، بین اخلاق و شهوت، بین عذاب وجدان و بی‌خیالی، بین هزار هزار صفر و یک داشتم جان می‌دادم. و او حالا لب به سخن گشوده‌بود و برایم موسیقی عاشقی می‌نواخت؟! 

او که دستهاش و نگاه‌هاش خیلی وقت بود من را آتش زده بود!  من که هر روز و ساعت و دقیقه و ثانیه می‌سوختم از اینکه ندارمش. چه جوابی داشتم بدهم. بگویم ممنون که عاشقم هستی اما نمی‌توانی. آدمی که عاشق است باید بتواند. می‌تواند. کسی که قدرت همه‌ی هستی را با عشق در وجودش دارد چطور نمی‌تواند؟ چه مانع بزرگی بین ماست؟ حلقه انگشت دست چپ من؟ که فقط یک حلقه طلایی بی‌مفهوم و بی‌معنا بود؟ دیگر تعهدی در میان نبود. کاغذها و قراردادها را می‌شد پاره کرد. کلمه «من زن تو هستم» تا ابد را بالاخره می‌شود با خودکار خط زد و پاک کرد. این تعهد دیگر بر من واجب نبود. من دیگر از نظر روحی و حتی جسمی مایل به ادامه‌‌دادن با شوهرم نبودم. فقط کافی بود یک جرقه کوچک به این انبار کاه قدیمی بیفتد، همه‌چیز به یکباره نابود می‌شد. وقتی می‌گفت عاشقتم و برای آخرین بار تکرار کرد و ساکت شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لبهایم را گذاشتم روی لبهایش. که دیگر هیچ نگوید از ناتوانی و نتوانستن. و او هم چشمانش را بست که برود در خلسه طعم شیرین لبهایم. و این لب روی لب گذاشتن تکرارشد. دوباره و دوباره. این درهم شدن لبها، لب من روی لبش، لب او روی لبم. بالایی روی پایینی او و گاه لب بالایی او روی لب پایینی من . و با شدت بیشتری مکیده شدن، و تند تند و اغواگرانه که لای پاهایم چنان خیس شده‌بود که حس می‌کردم که خیسی زده به شلوارم. پاهایمان در هم گره خورده بود. با همان لباس‌ها که تنمان بود. سکوت و صدای چکیده‌شدن لب‌ها مثل آرام سوختن شعله‌ی شمع. 

آه.

و حالا نوبت زبانهایمان بود که در کام‌ها بلغزد. هیچ چیز جای کلمه را نمیگیرد جز همین تنش بین لبها و زبان‌ها. همان زبانی که گفته بود عاشق لبهاتم، درون دهانم مثل ماهی کوچکی شنا می‌کرد و خواستنش را محقق کرده‌بود. 

هیچ صدایی نبود. هیچ حرکت اضا‌فه‌ای نبود. جز گره خوردن پاها، حلقه‌شدن دستها و چسبیدن لبها. انگار قطبهای شمال و جنوب بهم رسیده‌باشند. چیزی ناممکن، ممکن شده‌بود. 

دو تکه آهنربایی که نتوانی به هیچ‌‌وجه جداکنی. 

صدای بوسیده‌شدن وقتی عاشقی قشنگ‌ترین موسیقی جهان است که از اتاق استادموسیقی-که حالا مرکز جهان شده‌بود- نواخته می‌شد.




بخش بیست و پنجم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۶/۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد