بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۲۶

چشم،گوش، زبان، دست و پا تک به تک معمولیند. کارهای معمولی و روزمره را می‌کنند. چشم ‌می‌بیند. گوش می‌شنود، دست برمی‌دارد، پا راه می‌رود. 

کافی است، قلب که کارش رساندن خون به تمام بدن است، این قلب گرم و سرخ ، عاشق شود، این خونِ عاشق را به رگ‌ها و مویرگهای سراسر بدن ببرد. چیزی که بدست می‌آید یک آدم عاشق است. چشمِ عاشق، گوشِ عاشق، لب ِ عاشق، دست ِ عاشق، پای عاشق . 

آن وقت دیگر آن عضو، دیگر جزیی از بدن معمولی نیست. یک تکه‌ی ناب بی‌نظیر است.

حالا ببین اینها چه می‌کنند در مواجه با عشق ؟ چطور عرض اندام می‌کنند. زبان  سکسی‌ترین عضو می‌شود؟ دست‌ها، پاها ، لبها و ...

کدام؟

همه بدن می‌شود معبد و مقصود معشوق و عاشق در آن به معراج می‌رود.

من در آن لحظه‌ی تن‌سایی، در لحظه‌ای که بدنهایمان حتی با لباس این‌همه درگیر بود و از تمام وجودمان عشق می‌طراوید، به هیچ چیز نمی‌اندیشیدم. ذهنم خالی بود. تهی بودم. من در دستان مردی تعریف می‌شدم که موهایم را دوست داشت، لبهایم را چنان تنگ می‌بوسید که تعریف‌های قبلی بوسیدن در ذهنم تغییر می‌کرد. چنان تنگ در آغوشم می‌گرفت که نفسم بند می‌آمد. معنای همه‌ی کلمات را این مرد عوض کرده‌بود. و من تازه می‌فهمیدم زندگی واقعی چیست؟

من در برابر این همه احساس، چشم می‌شدم، لب می‌شدم. دست می‌شدم. گوشم پر از آهنگ صدای مهربانش می‌شد. قلبم سرشار از شادی می‌شد. با او زمان می‌ایستاد. به گذشته و آینده نمی‌رفتم. متوقف می‌شدم. 

چگونه می‌توانستم رهایش کنم؟ چطور می‌توانستم بگذارم و بروم؟ چرا نباید می‌ماندم؟ 

چرا اینجا خانه‌ی من نبود؟

چرا این تخت، تخت من نبود؟

چرا این تن، مال من نبود؟


بخش بیست و ششم

هنگ‌درام



۱۴۰۱/۶/۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد