بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۲۷

چیزی که من را از خیال و رویا بیرون کشید ،صدای زنگ موبایلم بود که برای چندمین بار شنیده می‌شد، تنم را از تنش بیرون کشیدم. زمان گذشته بود. هر جا هم که رفته‌بودم باید به خانه برمی‌گشتم. من در این سالها هر اتفاقی افتاد، هیچ‌گاه قهر نکرده‌بودم و از خانه نر‌فته‌بودم. من آدم رفتن نبودم. حوصله جواب دادن نداشتم، بدون خداحافظی از خانه‌ی استاد رفتم. به خانه که رسیدم، چراغ‌های خانه روشن بود. هنوز خورشید غروب نکرده‌بود. بوی گلِ مریم و شمع روشن قاطی شده‌بود. دلم می‌خواست بدون حرف بروم در کنجی از خانه پنهان شوم. دلم ‌نمیخواست صدای حامد را بشنوم. لباسهایم را درآوردم و یک تی شرت بلند به تنم کردم و روی تخت کز کردم. حامد پایین تخت نشست و زل زد به من. نگاهش نکردم. ازم عذرخواهی کرد. دستانم را گرفت توی دستانش و چندبار بوسید. دستم را بیرون کشیدم. گفت چیکار کنم من را ببخشی؟ 

گفتم هیچی نگو، نمیخوام صدایت را بشنوم. هدفون‌هایم را در گوش‌هایم فرو کردم و چرخیدم طرف دیگر و روی تخت دراز کشیدم. هیچی نمی‌خواستم جز صدای موسیقی. دلم نمی‌خواست هیچ کلمه‌ای بشنوم. 

خوابم می‌آمد. دلم می‌خواست بخوابم و دیگر بیدار نشوم. هیچ رویا و آرزویی نداشتم جز مردن.




بخش بیست و هفتم

هنگ‌درام


۱۴۰۱/۶/۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد