ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مدتها گذشت. نمیدانم چند روز در جایم ماندم و هیچکاری نکردم. انگار کسی در وجودم دکمهی ایست را زده باشد و من در لحظهای قبل از آمدن به خانه مانده باشم. چند روز و ساعت و دقیقه و ثانیه بدون زندگی کردن، زندگی کردم. خودم را گم کردم. آن کسی که هر روز ساعت هشت سرکار بود، کارهایش را مرتب و دقیق مثل یک ربات انجام میداد، همیشه لبخند میزد، و نیرویی داشت بیانتها، دیگر در من زندگی نمیکرد. رفتهبود. به خانهی استاد نرفتم. حتی به زور چیزی میخوردم. در فضای تاریک ذهنم گیر کردهبودم و زندگی را آنجور که میگذشت، نمیخواستم. هنگدرامم را جا گذاشتهبودم. تنها چیزی که شاید من را وصل میکرد به رویاهایم را هم نداشتم.
ده روز با کسی حرف نزدم. کلمهها را افسار زدم. صبح روز دهم که در آینه خودم را دیدم، ترسیدم. روحی سرگردان بودم در خانه که با یک تیشرت بلند و پابرهنه میچرخیدم. در این مدت هر وقت که حالم بد میشد از سرکار برمیگشتم. شاید در آستانهی اخراج بودم ولی حامد مدارا کرد و چیزی نگفت. غر نزد و تحمل کرد. چشمانم را در آینه دیدم مثل دو لانه پرنده بودند. گود رفته و توخالی، پر از غم و غصه. تصمیم گرفتم بروم هنگدرامم را بیاورم و دیگر به همه چیز پایان بدهم.
بخش بیست و هشتم
هنگدرام
۱۴۰۱/۶/۳