ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
«من صبارادمنش، سی و چهار ساله متولد تهران، نام پدر شکور، کارمند در آستانهی اخراج بانک، همسر حامد ثابت( دیگر نمیخواهم همسرش باشم) اعتراف میکنم که دیگر نمیخواهم عاشق باشم. من دیگر عاشق معلم موسیقیام نیستم. من دیگر عاشق آریا عالمی نیستم. من ازش متنفرم. باز هم میدانم عاقبتم مرگ یا از هم پاشیدگی زندگیم یا فرار یا خودکشی یا اعدام است. اما با این حال از این افسردگی نمیتوانم دست بردارم و نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. نمیتوانم منطقی و عاقل باشم. من یک افراطی ِ جاهل و نادانم که اشتباهاتم را تکرار میکنم.»
با صدای شوهرم از خواب پریدم. حامد بود. نامم را چندبار تکرار کرد. از جا جهیدم. حامد گفت: چی میگفتی توی خواب؟ چرا اینقدر آشفتهای؟ میخوای ببرمت دکتر؟ دانههای درشت عرق روی پیشانیم بود. دست کشید و با انگشتانش پاک کرد. بلند گفتم به من دست نزن. تقریبا جیغ کشیدم و حامد جا خورد. عقب رفت. من را تنها گذاشت. تصمیم داشتم در اتاق زندانی بمانم. نمیخواستم هیچ رنگ و نور و صدا و آدم و موجود زندهای جلویم بپلکد. توی خواب حرف زده
بودم. حتما حامد فهمیده. خیلی باهوش است. شاید رفته برایم نقشه بکشد که دفعهی دیگر صدایم را ضبط کند. برای روزهای مبادایش. به درک. به جهنم. اصلا میخواهم یک بمب وسط این زندگی بیاندازم. میخواهم خودمم باهاش منفجر شوم. میخواهم کودتا کنم. یک حملهی انتحاری. چه اهمیتی دارد؟ من نقطهی مهمی در زندگی هیچکس نبودم. من برای زندگی خودمم هم هیچ اهمیتی نداشتم، چه رسد به زندگی دیگران.
دیگر گریهام نمیگرفت. یکجور قوی شدهبودم.
یک جوری عجیب که میتوانستم هرکاری انجام بدهم. میخواستم بر علیه خودم بایستم و خودم را منهدم کنم. از خودم خسته بودم. از تنی که اینهمه ضعیف بود در برابر خلأیی که داشت. باید این خلأها را پر میکردم و رستگار و پیروز میشدم یا جور دیگری کار را تمام میکردم. فقط فکر میکردم. فکر و فکر و فکر. کلمه و کلمه و کلمه.
هنگدرامم را از زیر تخت درآوردم. و شروع کردم به زدن. نوایش بوی مرگ میداد. بویی آشنا و کلمات استاد برایم زنده میشد:
چیزهای زیادی است که تو نمیدانی.
بخش سی و دوم
هنگدرام
۱۴۰۱/۶/۴