ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک.
مرد گفت بریم تلو. زن گفت باشه برویم. من تا حالا تلو را ندیدم.
تلو جای خاصی نبود. یک جاده بود. مخصوصا که زمستان بود. سرد بود. پر از برف و سفید بود. و بعد رسیدند به باغ. مرد کلید انداخت. کسی نبود. کف باغ پر بود از برگ درختان. درختهای گردو، آلبالو و سیب لخت بودند. روی برگها برف ریخته بود. راه که می رفتند صدای قرچ قرچ شکستن برفهای یخ زده می آمد. اولین بار بود که زن چنین مسافتی را با یک مرد تنها می آمد. زن فاحشه نبود. عاشق شده بود. و مرد فقط می خواست امتحانش کند. زن نمی دانست مرد دارد یکی یکی کسانی را که خوب می نویسند، امتحان می کند. مرد انگارمی خواست به او ثابت کند. کلمات را ثابت کند. آغوش و بغل و بوسیدن را. چیزی که زن دنبالش بود و نبود.
زن رفت لبه استخر. پر از آب بود. پر از برگهای زرد و قهوه ای بود. عکس خودش را دید و یکهو لرزید. باور نمی کرد تا اینجا آمده باشد!
بعد یاد ویرجینیای قصه ای که تازه خوانده بود، افتاد.
ویرجینیا یک لکاته بود که برای صاحب عمارت قدیمی مشروب می ریخت. صاحب عمارت صبحها عاشق ویرجینیا بود و چنان دوستش داشت که آه از نهاد ویرجینیا بلند می شد و شب آنقدر مست بود که دیگر هیچ عشقی را نمی شناخت، ویرجینیا را به باد کتک می گرفت ، ویرجینیا از غم این عشق یاد گرفته بود یواشکی روی آب استخر راه برود، اما یکروز که صاحب عمارت خمار شب قبل بود او را در آب هل داد و او خفه شد.
همیشه برای زن سوال بود چطور نتوانست روی آب بماند؟ چرا غرق شد؟ چرا صاحب عمارت خودش را می خاراند و یادش نمی آمد که عاشقش است؟
مرد موهای طلایش را عقب زد. بریم تو؟
و رفتند داخل ساختمان قدیمی باغ،
۱۹اسفند ۹۹