بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چهار

چهار.

مرد بدجنس نبود. از همان ابتدا هم گفته بود. این اولین و آخر دیدار ماست. زن می دانست اما می خواست هر طور شده این را باور نکند. نمی شد با هم باشند. نمی شد تا آخر با هم بمانند. مرد کس دیگری را دوست داشت. 

زن چند سال بعد شنید از همان کسی هم که دوست داشته جدا شده و بعد با کسی که بهتر  از زن بوده لابد، شادتر بوده لابد و دنیای قشنگتری داشته ،رفته. شاید بهتر می نوشته و می فهمیده ، لابد.

زن خودش را با زنی که مرد با او رفته مقایسه می کند. چه چیزی نداشته ؟ چه چیزی داشته؟ چه سوالات بی جوابی!؟

حالا بعد از این همه سال، یک چیز پر رنگ است.


این سوالات فقط برای زن بود. و گرنه مرد به وظیفه اش عمل کرده بود که همان دوستی بود. دوستی ته نداشت. اندازه نداشت. هنوز هم دوست بود انگار. از بچه هایش ، از زندگیش که همانطور ماجراجویانه و دوستانه جلو رفته بود، می شود فهمید. حتی حالا که چهل سالش را گذرانده بود و او هم درگیر چهل سالگی و بحرانش یا حتی مزایایش بود. 

اما باهاش به صلح رسیده بود. به همه داستان های زندگیش به صلح رسیده بود. و یک دست جلو رفته بود. از سفرها مشخص بود. از  رفتن به آن سر دنیا و زندگی جدیدش با اینکه از مهاجرت همیشه فرار می کرد. شاید این بار به خاطر دختر و پسرش مانده بود و به خاطر زنی که باهاش رفته بود. 


زنها همدیگر را می شناختند. زن عاشق در بیست و دوسالگی و زنی که بعدها نوشت نیمه وجودم و مرد را اینگونه خطاب می کرد.

 

دوستی در میان زن و مرد و زن و زن انگار چیز ساده و معمولی اما با ارزش بود. 

شبیه همان باغ بی برگی بود.



شاید سالها بعد زن درباره دوستی بچه های مرد و خودش نوشت که خیلی هم دور نیست. 




صبح ۱۹اسفند نود و نه 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد