ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
«تو این فکر بودم
که با هر بهونه
یه بار آسمونو بیارم به خونه
حواسم نبود که
به تو فکر کردن
خود آسمونه»
از نردبان کوتاه بالا رفت و رسید به پشت بام خانه بغلی. خانه ها کنار هم کنار هم چیده شده بودند و روبه رو کوه ها پیدا بود. با سنگ کوچکی زد به شیشه در پشت بام خانه، انگار علامتی کوچک باشد. سه بار. خودش را رساند پشت بام خانه سمت راستی ،پشت قفس کبوترها .کبوترها در هم پیچیده بودند. و بال بال می زدند. انگار منتظر بودند کسی بیاید آنها را فر بدهد به آسمان و پرواز کنند. در قفس بسته بود. می توانست بازش کند. صبر کرد. صورتش را برگرداند. صورت زن را از بین کبوترها تشخیص داد. لبهایش به خنده باز شد. و زن آرام خزید جلوی قفس. کبوترها بوی بدن زن را می شناختند. پشت در تند تند بق بقو می کردند و نوکهایشان را به توری می زدند. در را باز کرد. و یکهو یک دسته کبوتر با صدای بال زدنی بزرگ و مهیج رفتند خال آسمان، سکوت شد. قفس خالی بود. گوشه و کنارش پر بود از چلغوز و دانه و کاسه های آب. زن رفت توی قفس، و مرد دنبالش راه را پیدا کرد. با انگشت کبوترها را دنبال کردند. می رقصیدند و می چرخیدند. نفس زن حبس شده بود ، مرد دستش را گذاشت روی قلب زن و گفت کبوتر من اینجا دارد پر پر می زند و زن باز نفس کم آورد. اما سرش را چرخاند و گذاشت روی سینه مرد که پهن بود و گرم. و بالا و پایین می رفت. مرد دست کشید روی کمر زن و آرام بالا و پایین برد. انگار می گفت درست می شود. یا نگران نباش یا شبیه این کلمات. زن سرش را گاهی به سمت آسمان می برد که رد کبوترها را بزند. دور شده بودند، رفته بودند نزدیک به دسته دیگری لابد و دور دور می کردند. آبی آسمان اشک چشمش را در آورد. سرد بود. صبح برف باریده بود روی کوه روبه رو و سوزش می آمد سمت خانه های شهر کوهستانی. لَ پ پُتی. یکبار از یک پیک موتوری شنیده بود به شهر می گویند .هیچ وقت دلیلش را نفهمیده بود. شاید مرد روزی برایش تعریف کرد. لاله گوشش را بوسید و بعد رفت سراغ لبها. داغ داغ بود و حرارت از صورت زن بلند می شد. انگار تابستان بود در آن روزهای آخر زمستان. یا کوره داغ که کوزه ها را درونش می پزند. چشمهای پر اشک زن بسته بود تا بیشتر اشک آلود نباشد، شاید هم بهانه ای بود برای گریه ، برای سبک کردن غم دوری ، غم نبودن، غم دلتنگی. قفس تنگ نبود. جا برای لغزیدن و چرخیدن زن و مرد داشت. جا برای خوابیدن و تنگ در آغوش کشیدن داشت. جا برای عشق بازی داشت. دور تا دور کسی نبود که نگاهش بیفتد به آنها اما ترس از دیده شدن هر دو را عقب می برد از چسبیدن، آمیخته شدن، غلتیدن،
موهایش پخش و پلا روی صورت و گردن و روی تن مرد ، لبهاش چسبیده به لبهای مرد، دستهایشان گره خورده پشت گردنها، تاب می خوردند. حواسشان نبود. صدای بال زدن بلند نگاهشان را برگرداند به سقف قفس.
جدا شدند و زدند بیرون. کبوترها بازگشته بودند و به آن دو زل زده بودند.
زن پرید بیرون اما کبوترها جم نخوردند. یکی شان را گرفت باز هم هیچ کدام تکان نخوردند. در قفس باز شد، و یکی یکی رفتند پی دانه هایی که مرد تازه تازه در هوا می پاشید.
آسمان آبی بود آنقدر که تا ته کوه ها پیدا بود. اشک های زن خشک شده بود ، مثل لبهایش و دلش آب می خواست.
زن در پشت بام را هل داد و وارد پله های نمور خانه شد. در آینه خاک گرفته توی پاگرد ، خودش را دید. اثری از ماجرای قفس نبود فقط قلبش بود که تندتر می زد.
سه بامداد۲۴اسفند۹۹
وقتی یک قهوه صبح بخوری و یک نسکافه چهار بعدازظهر ، بی خوابی .