بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۱

بله 

همین بود و دیگر نیست...




۱.


دختر نشسته بود پشت دار قالی،

نقشه جلوی چشمش بود. رنگ ها معلوم بود. تند تند شانه اش را کوفت روی رج ها. خامه ها بالای سرش آویزان بودند. از هر کدام که می خواست با قلابش می برید می انداخت زیر تارها و می بافت. رنگها را در سرش تکرار می شد. حالا رسیده بود به رنگ تیره زمینه. و تکرار می شد. سر انگشتانش می سوخت. زبر شده بود از زمختی پشمها. اشکش داشت در می آمد. از سرمای هوا بود لابد نه از درد قاچ خوردن نوک انگشتانش. از سال پیش که شروع کرده بود و توی دلش حساب و کتاب کرده بود حالا باید قبل از آمدن نوروز این فرش تمام شود. فقط همین اسفند را وقت داشت. اگر از همان زمستان که شروع کرده بود روزی پنج هزار تا گره می زد، اگر اگر اگر... نور داشت می رفت، سرعتش را بیشتر کرد که قبل از تاریکی هوا مقدار بیشتر قالی را بالا برده باشد. مرد اگر می آمد سراغش اول دست می کشید به پرزها و ردیفها و وجب می کرد و می پرسید کی تمام می شود؟ دلش نمی خواست بهش فکر کند. دلش نمی خواست فکر کند که قبل از اینکه برود دنبال بقیه دختران قالی باف ، دست می کشد به کپل دختر و تن دختر را می لرزاند.

دختر از ترس آن لحظه نفسش یک آن بند آمد. اما حواسش را داد به زدن شانه به روی ردیف ها. گوشش پر شد از صدای کوبیده شدن. داشت می کوبید که صدای کوبیده شدن در آمد. یک آن انگار از خواب پریده باشد. از جا پرید. دمپایی پوشید از پله های نمور زیر زمین بالا رفت، دامنش کشیده می شد روی زمین نم زده از باران عصر. دلش غش رفت. 



سومین نیمه شب بهار ۱۴۰۰



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد