ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح شده و کابوس دیشب تمام شده. میخواهم نفس بکشم نمیتوانم. احساس خفگی میکنم. احساس مرگ و پوچی. در این زندگی اتفاقی به این عجیبی برایم نیفتادهبود. هی تمام روزهای کوتاه عمر این ماجرا را بالا و پایین میکنم بهش فکر میکنم. چیزی به خاطر نمیآورم. کاش اشتباهاتم را بهم میگفتی که دیگر تکرارش نکنم. چه داغی گذاشتی روی دلم. و تمامش از نفهمیدن است. هیچی ازت نفهمیدم. برایم کاملا مبهمی. دردت را نفهمیدم. کارهایت و حرفهایت را متپجه نشدم.منظورت را نفهمیدم. هر بار طوری حرف زدی که من نفهمیدم چه کارم درست بوده کدام غلط. من نفهمیدم. و هنوز هم نمیدانم. و این حالم را بدتر میکند. مجنونتر شدم. نمیدانم باید چه کنم. بیحسم. یک انسان سنگی.