بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زیر این بار له شدم

صبح شده و کابوس دیشب تمام شده. می‌خواهم نفس بکشم نمیتوانم. احساس خفگی می‌کنم. احساس مرگ و پوچی. در این زندگی اتفاقی به این عجیبی برایم نیفتاده‌بود. هی تمام روزهای کوتاه عمر این ماجرا را بالا و پایین می‌کنم بهش فکر می‌کنم. چیزی به خاطر نمی‌آورم. کاش اشتباهاتم را بهم می‌گفتی که دیگر تکرارش نکنم. چه داغی گذاشتی روی دلم. و تمامش از نفهمیدن است. هیچی ازت نفهمیدم. برایم کاملا مبهمی. دردت را نفهمیدم. کارهایت و حرفهایت را متپجه نشدم.منظورت را نفهمیدم. هر بار طوری حرف زدی که من نفهمیدم چه کارم درست بوده کدام غلط. من نفهمیدم. و هنوز هم نمی‌دانم. و این حالم را بدتر می‌کند. مجنونتر شدم. نمی‌دانم باید چه کنم. بی‌حسم. یک انسان سنگی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد