بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سراسر درد

هفته‌ی پیش داشتیم حرف میزدیم، بعد از یک اتفاق قشنگ، اما همه‌چیز بهم خورد. همه‌چیز وارونه شد. هربار که بهم خوش می‌گذشت و بهم محبت می‌کردی و اینقدر خرکیف می‌شدم بعدش حالم گرفته می‌شد. مثل شنبه‌ی پیش. 

حالا دقیقا چارتار می‌خواند و حرفهایش حرفهای توست. می‌دانم. باهاش گریه می‌کنم.،

نمیدانم باید چه کنم. نمی‌دانم چرا اینقدر باید داغون بشوم. از همه‌چیز متنفرم. از هر چه در من می‌جوشد. 

چرا؟ چرا اینقدر درد داری؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد