امروز یادداشتم توی شرق کنار بقیه ی نوشته ی بچه ها چاپ نشد. غصه خوردم اما خب این هم بخشی از نوشتن و نویسنده شدن است. عوضش با ماهور احمدی دوست شدم بالاخره. برف باریده بود روی قبر احمدرضا احمدی. برفها را کنار زدم. و گریه ام گفت. ماهور استوریم را دیده بود و نوشته بود برایم فیلمها را بفرست. کلی برایم نوشته بود. خیلی خوشحالم از اینکه باهاش حرف زدم.
این شعر احمدرضا را با خودم تکرار می کردم.
دری به زمستان باز کن
تا سپیدی برف ها
به ما امید زنده ماندن بدهد
ما گرما نمی خواهیم
ما امید می خواهیم...