بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش می‌دادم و سریالی بود که باهاش خیلی هم‌ذات‌پنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپ‌کردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکی‌های مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک آبنبات نارنجی از زیر ابرهارخودش را بالا کشیده‌بود. و با خودم گفتم وای قلبم. ایستادم. عکس گرفتم. می‌خواست اشکهایم جاری شود. جوری قشنگ بود که دلم میخواست کسی پیشم بود و احساسم را برایش بگویم. اما خب مثل همیشه تنها بودم.

توی تاریکی دیگر مقاومت نمی‌کنم، دوباره به صدایت گوش می‌دهم. هنوز صبج نشده. هنوز گنجشک‌ها نیامده‌اند پشت پنجره‌ی اتاقم و بیدارم کنند. دوباره و دوباره به صدایت گوش می‌دهم. اینکه جایی نگه‌داشتی، فندک زدی و سیگار کشیدی و باهام حرف زدی، دود از بین کلمه‌ها بیرون می‌آید. یاد روز اول دیدنت افتادم که مثل مکاشفه بود، کشف جوانی خودم. اگر تنها نمی‌ماندم. کشف میان‌سالی خودم اگر تنها نمی‌ماندم. حرفهایت می‌رود توی چشمهایم، انگار دستگاهی باشد، از گوشه‌ی چشم چپم، اشک سرازیر می‌شود می‌چکد توی یقه‌ام از لای سینه‌ام عبور می‌کند، گرم گرم. باز به صدایت گوش می‌دهم. دوباره و دوباره. چند کلاغ زودتر از بقیه بیدار شدند و می‌خواهند بگویند صبح شده. بقیه مثل مردگان روز قیامت هنوز از خواب بیدار نشده‌اند.