بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرگ نزدیک است

ممکن است روزی دیگر بیدار نشوی و طلوع خورشید را نبینی. نبینی که تاریکی شکافته شده، و اشعه‌های باریک نور خورشید آن لحظه تاریکی را تمام کرده. شاید روزی دیگر با صدای پرنده‌ها بیدار نشوی. ممکن است ابرهای یخ‌زده را روی آبی آسمان دیگر نبینی. نور را نبینی که آرام آرام روزگار را بیدار می‌کند. ممکن است صبح دیگر به سراغت نیاید و تو حرکت زمین را دیگر بر روی آن درک نکنی. ممکن است برگردی به جایی که قبلا در آن بودی. برگردی به ریشه‌هایت. به خاک. روزی که نمی‌دانی چه وقت است. چه زمان است! ولی تا آن زمان زندگی کن و تا لحظه‌ی آخر به آن بچسب.

توی بیمارستان، خودم را روی تخت دیدم. همینطور مهتابی رنگ و رنجور، دستهای کبود و پاهای یخ‌زده، ریه‌ای بی‌جان و توانی که دیگر نیست. مثلا سی یا سی و‌ پنج سال بعد. آخ. و البته تنها نیستم. نه اینکه که بخواهم سی سال رنجت بدهم. اما تو کنارم نشستی. موقع مرگ به دیدنم آمدی. به دستهای کبودم خیره شدی. خودخواهم. می‌دانم. این لحظه می‌تواند سخت باشد. اما انگار دلم میخواهد اگر نبودی اما سی‌سال بعد، سی و پنج‌سال بعد، وقتی زندگی رو تنت نقش انداخته و آنچه که دوستش داشتی، را زندگی کردی، دلت بخواهد من را قبل از مرگ ببینی. آن‌وقت می‌فهمم که خوب زندگی کردم. که دلم برای دیگران تپیده. می‌دانم. کلمه‌ها بی‌رحمند. واقعی می‌شوند. آدم را تا بن استخوان می‌سوزانند. این تصویر قشنگی است. تصویر چگونه مردن! تصویر تنها نمردن! تصویر دوست‌داشته‌شدن تا لحظه‌ی تمام شدن. نمی‌خواهم بهت عذاب بدهم. تو را مجبور کنم. تو نماد این زندگی هسنی. شاید کس دیگری کنارم بود. موهای کوتاه سفید کم پشتم را شانه کرد، و لبهای چروکیده‌ام را رژ زد. نمی‌دانم. اما این لحظه، را تنها نمی‌خواهم.

چه شب غریبی است. 

دیشب توی آسمان ماه نازک و بالاش یک ستاره‌ی پرنور درآمده‌بود، بقول تو بند دلم پاره شد. عکس نگرفتم. دیگر توی روز و شب از چیزی عکس نمی‌گیرم. خیلی سخت شدم برای عکس گرفتن. چون همش یادت می‌افتم. اگر عکس بگیرم، اگر برای تو بفرستم، اگر غمگینترش کند، چه فایده! بی‌خیال می‌شوم. تمام حس آن لحظه را توی قلبم نگه می‌دارم. تمام قدرتم را می‌گذارم که آن عکس را کلمه کنم. اینطوری بیشتر بند دلت پاره می‌شود. مثل دیشب. از کلاس برمی‌گشتم.دیشب موقع غروب خانه‌ی مردم بودم. بچه‌ی مردم را تماشا می‌کردم که لگوها را روی هم می‌چید. و برگشتن هوا تاریک تاریک بود. همانجا که آن نور آبی را دیده‌بودم و برایت گفته‌بودم، همانجا که کوه هفت و هشت می‌شود، هلال نازک ماه مثل لبخند کمرنگی نقش بسته‌بود. نورانی و براق.بالای لبش ستاره‌ی زهره می‌درخشید. زیر لب گفتم آخ قلبم. مثل همه‌ی لحظه‌های قشنگی که می‌بینم و شاهدی ندارم برای تقسیم آن لحظه، فقط تماشا کردم و حظ بردم. و بعد تو بودی که دلم میخواست فقط بودی و می‌دیدی. عکس نگرفتم.

عجیب می‌گذرد. عجیب و غریب. وقتی نوشتی خیالم راحت راحت نیست. دهانم تلخ تلخ شد. وفهمیدم می‌خواهی که حرف بزنم و بگویم. تا اینجا صبر کرده‌بودم. صبر کرده‌بودی. و دیگر کش دادن ماجرا خوب نبود. و مطمئنا حس خوبی نمی‌داد.

نه خوشحال نیستم از اینکه آنلاین شده، اما چیکار می‌توانم بکنم؟ بنویسم. بخوانم. کارهای پادکست و مجله را جلو ببرم. بخوابم یا خیال کنم. دیروز هم همینطور گذشت. بدون هیچ‌ دستاوردی. آشپزی کردم. خوردم. خوابیدم. و دلتنگ بودم. 

غم عزیزی در دلم خانه کرده. آنقدر عزیز که دلم میخواهد تا ابد غمگین باشم.

دیشب که چت‌های قدیمیم را می‌خواندم، از روی عکس کبوترها و پیامش اسکرین گرفتم. اکانتش دیلیت شده اما من هنوز پیام‌هایی که بهم داده‌بو‌د اواخر زنده‌بودنش، نگه داشتم. نوشته‌بودم امروز با بچه‌های مدرسه رفته‌بودم امامزاده‌صالح، ساعت هشت صبح آن سال پائیز، کبوترها هنوز توی صحن دانه می‌خوردند، کسی آنها را هل نداده‌بود کنار پارکینگ، روی کنده‌کاری‌ها و جدول خیابان کنار امامزاده. با همان حال خرابش در جواب دعاهایم که زودتر خوب شود، نوشته‌بود قربونت برم. عصر که رسیدم پای کبوترها و توی صف پارکینگ بودم و اشکهام تندتند می‌چکید، باورم نمی‌شد عکس زنده‌شد. همان کبوترها در هجوم عابران پیاده، میپریدند دور آسمان چرخ می‌زدند، بعد روی شاخه‌های لخت درخت پشت سرم می‌نشستند. از جلوی گنبد آبی که رد شدم، یادم نیست چه گفتم. انگار اگر و اما کردم. دلشکسته‌بودم، لابد. عمویم مرده‌بود بعد از آنهمه دعا. یعنی نذرهایم فایده داشت؟ گفتم صلوات می‌فرستم فقط همین یک کار را بلدم. دویدم. تمام راه را دویدم و اشک توی چشمام یخ‌زده‌بود. توی از توی بازار قدیمی رد شدم. حالم خوب بود. دلم همه‌ی خوراکی‌های توی بازارچه را می‌خواست مثل زنان حامله ویار کردم. به لبوی پخته، به نارگیل‌های برش خورده، به کنافه و چای، به بوی کباب و ریحان تازه، به آواکادوهای چیده‌شده، به همه‌ی خوشمزه‌های توی تجریش. اما تنهایی دلم نمی‌کشید چیزی بخورم حتی بلال بخار پز که اسفند دم عید، بعد از افطار تنهایی خورده‌بودم. دلم میخواست تو باشی. دستم را بکشی اینطرف و آنطرف و آخر سر باز هیچی نخوریم. گرسنگی جوری باهام تا می‌کند که سیری نمی‌کند. مهربانترم شاید. چادر گرفتم، اشکهایم بند نمی‌آمد. من که دیگر خوب نبودم! خیلی وقت بود خوب نبودم. خیلی وقت است که خوب نیستم و از خودمم انتظاری ندارم خوب باشم. ولی چرا یکهو خدا دوستم داشت؟! گنبد آبی بود، آسمان ابری و مردمی که در رفت و آمد بودند. بین زنهای ساکت و گریان، چسبیدم به ضریح نقره‌ای، از اسفند پارسال تا حالا بهش نچسبیده‌بودم. سرد بود و بی‌جان. من گرم بودم و گریان. دل دل می‌زدم. چرا من را کشیدی تا اینجا؟ یعنی عمو می‌دانست؟ نمی‌دانم. هیچی نمی‌دانم. فقط می‌دانم که دیگر حالم آنقدر بد نیست که نیم‌ساعت پیش بود. یک روز پیش. یک هفته قبل. سه هفته‌ی گذشته. ماهی که گذشت. دستهایم قلاب شد به میله‌ها. دیگر تنها نبودم، فریده‌سادات و خاله‌‌ی ریحانه و بهناز هم بودند. عموعباسم که مرده‌بود. خودم و مامان و بابام و دخترک و فندق. همگی دستهایشان را قلاب کرده‌بودند. میخواهم تندی تمامش کنم. دیگر نمی‌توانم. باز گریه‌ام گرفته. قلبم تندتند می‌زند. بگذار بقیه‌اش برای خودم بماند. برگشتنا، برای کبوترها دانه خریدم. دیگر هیچ کبوتری نبود. اما دانه‌ها را زیر درخت ریختم برای فردایشان. برای فرداهایمان.

در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش می‌دادم و سریالی بود که باهاش خیلی هم‌ذات‌پنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپ‌کردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکی‌های مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک آبنبات نارنجی از زیر ابرهارخودش را بالا کشیده‌بود. و با خودم گفتم وای قلبم. ایستادم. عکس گرفتم. می‌خواست اشکهایم جاری شود. جوری قشنگ بود که دلم میخواست کسی پیشم بود و احساسم را برایش بگویم. اما خب مثل همیشه تنها بودم.

توی تاریکی دیگر مقاومت نمی‌کنم، دوباره به صدایت گوش می‌دهم. هنوز صبج نشده. هنوز گنجشک‌ها نیامده‌اند پشت پنجره‌ی اتاقم و بیدارم کنند. دوباره و دوباره به صدایت گوش می‌دهم. اینکه جایی نگه‌داشتی، فندک زدی و سیگار کشیدی و باهام حرف زدی، دود از بین کلمه‌ها بیرون می‌آید. یاد روز اول دیدنت افتادم که مثل مکاشفه بود، کشف جوانی خودم. اگر تنها نمی‌ماندم. کشف میان‌سالی خودم اگر تنها نمی‌ماندم. حرفهایت می‌رود توی چشمهایم، انگار دستگاهی باشد، از گوشه‌ی چشم چپم، اشک سرازیر می‌شود می‌چکد توی یقه‌ام از لای سینه‌ام عبور می‌کند، گرم گرم. باز به صدایت گوش می‌دهم. دوباره و دوباره. چند کلاغ زودتر از بقیه بیدار شدند و می‌خواهند بگویند صبح شده. بقیه مثل مردگان روز قیامت هنوز از خواب بیدار نشده‌اند.

دیشب خیلی راحت خوابیدم و خبری از اینکه هزار بار از خواب بپرم نبود. صبح شده و هنوز صدایی نیست. امروز می‌توانم در تنهایی لپ‌تاپ را باز کنم و بنویسم. کمی بزای نوشتن انگیزه پیدا کردم.