بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پرستار شاگردم دیروز دلش گرفته‌بود. از دست مامان و بابای بچه. چندسالی می‌شود که به خانه اینها رفت و آمد می‌کنم. بچه را از یک سال و هشت ماهگی می‌شناسم. بچه چیزی می‌خواسته که هر چه گشته‌بود، پیدا نکرده‌بود. شب بابای بچه زنگ زده‌بود. زن غصه خورده‌بود. دلم گرفت. چرا وقتی قدرت داریم زور می‌گوییم؟

دوست داشتن

زهراسادات از همان روز اول که توی کلاس دیدمش، بنای ناسازگاری گذاشت. گفت من کلاست را دوست ندارم و نمیخواهم بسازم. تعجب کردم. کمتر بچه‌ای است که عاشق لگو نباشد و از آن خوشش نیاید. نگاهش کردم و هیچی نگفتم. می‌دانستم بزودی پشیمان خواهد شد.هربار در هر جلسه کلماتی گفتم که دوستانه باشد. خوشش بیاید و باهام رفیق شود. آنطور که بیاید و باهام حرف بزند. چیزهایی بگوید که دیگران نمی‌گوید. و همینطور هم شد. وارد دایره‌ی امنش شدم. او همچنان سرکش بود. جورایی دست‌نیافتنی. می‌خواست قدرتمند باشد و با من هم‌نوایی نکند. روزهایی که می‌ساخت خوب می‌ساخت. برای بچه‌ها چشم نازک می‌کرد. ولی مهربان بود. امروز که بعد از یک دوهفته می‌دیدمش،فهمیدم دلم برایش تنگ شده. و او شروع کرد به بدقلقی. صندلیش را رو به دیوار گذاشت و موقع ساختن از گروهش فاصله گرفت. بلند گفتم شاید زهرا دوست دارد کمی فکر کند و بعد به دوستانش ملحق شود. قرار شده‌بود قسمت بازرسی چمدانهای فرودگاه را بسازند. همه مشغول ساختن شدند که رفتم پیشش. کنار صندلی کوچکش زانو زدم و گفتم: چی شده؟ زودی باهام حرف زد و گفت بچه‌ها با من دیگه دوست نیستند. گفتم به نظرت چی شده؟ گفت اونها هر چی من میگم چوش نمیدن، اصلا ارزشی برای من قائل نیستند. منو نمی‌بینند. چطور بچه‌ی هفت ساله به اینجا رسیده‌بود؟ گفتم خودت چی فکر می‌کنی؟ موهای بلند تا کمرش را دوطرف بافته و تا روی دامن دخترک لباسش می‌رسید. با کش صورتی و زرد بسته‌بود مامانش، لابد. فرق کج باز کرده‌بود و چند تار هم ریخته بود توی صورتش. پوست صورتش مثل من رنگ گندمزار است و حتی کمی تیره‌تر، مثل تابستانها که برنزه می‌شوم. بهش گفتم چقدر موهات قشنگه. و بعد مقنعه‌ام را عقب دادم و گفتم ببین مال من خیلی خیلی کوتاهه. همه‌ی شاگردام بهم می‌گند زشت شدم. زهرا خنده‌اش گرفت اما جلوی خنده‌اش را گرفت. بهش گفتم بیا برو شروع کن به ساختن. تو وقتی می‌سازی خیلی خوب می‌سازی. گفت آخه بچه‌ها نمی‌ذارند. و تکرار کرد اونها با من دوست نمیشند دیگه. گفتم یه کم فکر کن چی شد که اینطوری شد! و بعد به گوشواره‌هاش اشاره کردم و گفتم و منم از اینا دارم دفعه‌ی بعد می‌اندازم که ببینی، مثل مال توست. خندید. لبش چین افتاد و لپهایش جمع شد. بلند شد و رفت توی گروه. شروع کرد به ساختن. از دور که تماشاش کردم ذوق داشتم. شاگرد من بود و دوستش داشتم. و من را یاد خودم انداخت. 

امروز خیلی گریه کردم، خیلی زیاد. عوضش داستانم را شروع کردم. فکر نمیکردم بتوانم چیزی بنویسم اما نوشتم. ولی فعلا به جایی نرسید.ولی همین که شروعش کردم باز هم جای شکرش باقی است. 

مرور

تابستان بیست و دو سالگی عاشق شدم. عاشق کسی که ندیده‌بودمش. ما فقط وبلاگهای همدیگر را خوانده‌بودیم. گاهی شبها تا نیمه‌شب چت کرده‌بودیم. و هر دو مشتاق بودیم به خواندن و نوشتن. او نوشتنش از من بهتر بود. این را می‌دانستم. شانس آوردم که داستانهایش را خواندم. من همان موقع هم زیبا نبودم. صورتم جوش داشت. اصلا اینقدر پوستم شفاف نبود. حالا نه اینکه الان پوستم روشن باشد که مثل رنگ گندمزار است و من هیچ‌وقت شکایتی نداشتم. او هم چشمانش روشن بود و من را یاد محمدرضا فروتن می‌انداخت. صدایش گرم و گیرا بود. عاشق صدایش هم بودم وقتی حرف می‌زد. خیلی زیاد همدیگر را ندیدیم. زیاد دوستی نکردیم. زیاد نبود. دوستی‌مان کوتاه بود. کوتاه مثل همان تابستان گرم. بعد از آن همیشه عاشقش ماندم. همیشه دوستش داشتم و دارم. امسال بعد از مدتها ، نمی‌دانم چطور نمایشگاهی گذاشت و دیدمش. توی سالن بلند نامم را برد. بغلش کردم. حقم یک بغل بود بعد از اینهمه سال، نبود؟ ایستادیم به تماشای مردم که کارش را می‌دیدند مثل دو تا دوست. مثل همان قبل. فقط موهایمان سفید شده‌بود. برف پیری نشسته‌بود روی سر و صورتمان. هنوز سیگار می‌کشید.هنوز همانطور گرم و گیرا حرف می‌زد و دختران زیبا دورش می‌پلکیدند. یادش بود که چقدر دوستش داشتم؟ یادش بود. سراغ همه‌ی خاطراتمان را گرفتیم. تمام دوستان مشترکمان. 

می‌شد تا ابد بایستیم و مثل دو تا دوست همدیگر را تماشا کنیم و حرف بزنیم. و توی دلم ذوق کنم که هنوز دوستیم. قشنگ بود. چه شد؟ یادش بود که افسردگی به این روزش انداخت؟ یادش بود که تلفن‌هایش را جواب نمی‌داد و سراغم را نمی‌گرفت. یادش بود چقدر خیابانها را تنهایی می‌گذراندم؟ چقدر سالها بدون او گذرانده بودم؟ یادش بود که بهم جرات داده تا از رشته‌ی ریاضی انصراف بدهم و کنکور هنر بدهم؟ یادش بود که وقتی رتبه‌ام آمد و پشت تلفن گریه می‌کردم سکوت کرده‌بود. یادش بود که چهارسال چقدر در دانشگاه خوشبخت بودم و دلم برایش تنگ می‌شد؟ یادش مانده‌بود که چطور خودم را نابود کردم و زندگیم را چطور به دست خودم به اینجا رساندم؟ یادش بود که من دختر ده ساله دارم؟ 

تا ساعتی کنارش ایستادم و لبخند زدم و به حرفهایش گوش دادم. همانطور غمگین نگاه می‌کرد با اینکه هم مهندس بود هم نویسنده. با اینکه نامزدیش بهم خورده‌بود. با اینکه خواهرش رفته‌بود فرانسه. و هنوز تنها زندگی می‌کرد من را یادش مانده‌بود. 

امروز که روی تخت دراز کشیده‌بودم با پولیور طلایی و دامن سبز که تو کجا ماندی، یاد او افتادم که پیدایش نمی‌کردم و ساعتها در تعلیق نبودنش می‌ماندم.  او هم حالش بد بود و سطح هوشیاریش من را آزار می‌داد. و من دچار آدمهایی می‌شوم که نمی‌دانم حالشان بد است. یا می‌دانم و خودم را به خنگی می‌زنم. تقصیر تو نیست. من انتظار کشیدن را دوست دارم اما نگران شدم مثل احمقها. و تمام مدت خاطرات گذشته به یادم آمد وقتی گفتی حالم بد بود. می‌دانم برای کسی این‌چنین چقدر سخت است جدا شدن از رویا و وارد واقعیت شدن. 

باهاش خداحافظی کردم. همان شب. و باز ازش بیخبرم. مثل قبل رفت توی غبار و گم شد. 

متاسفم.

دلیل ماندن

این روزها عجیب‌ترین روزهای زندگیم است. در حال سعی و کوشش مداومم. نوشتن و نوشتن و نوشتن. زندگیم جهتی پیدا کرده که خیلی دوستش دارم. و دیگر کار میکنم و زنده‌ام فقط به خاطر بودن در این موقعیت و در کنار اتفاقات بودن. لحظات خوب زیادی را می‌گذرانم. قشنگ است. به یادماندنی است. نمیدانم کدام را بنویسم. فقط اینکه دلم میخواست از اینجا برای همیشه بروم. نباشم. ولی حالا دلیل محکمی برای ماندن دارم. دوستانی که پیدا کرده‌ام.

دورکرسی نشسته‌بودیم. این تصویر که هر لحظه خسته می‌شد یا دیگر نمی‌خواست ایستاده‌باشد و از راه که می‌رسیدیم می‌رفت زیر کرسی می‌نشست و همه دورش حلقه می‌زدیم. قشنگ بود. تصویری قشنگ که هرگز پاک نخواهد شد.