بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صدای اذان مغرب می آید.

قرارمان ساعت هفت و نیم توی لابی هتل است. من اصلا خوابم نبرد. بقیه خوابیده اند. امیدوارم شب خوابم ببرد.

صبح موقع صبحانه کافی نخوردم از ترس نخوابیدن. حتی حالا که دلم می خواهد و هتل برایمان گذاشته باز هم مقاومت می کنم و نمی خورم.

ولی یک لاته استارباکس و یک بستنی مک دونالد و یک شیرینی از حفیظ مصطفی باید خودم را مهمان کنم. و دیگر نمی دانم کجای شهر به این بزرگی را بروم ببینم.

می خواهند من را بزور ببرند خرید. 

دوروز برنامه بیوک آدا و استانبول گردی داریم.

و به یکی از دوستان مدرسه ام که اینجا زندگی می کند پیام داده ام شاید یک روزم هم با او و دخترش بگذرانیم. 

دیگر نمی دانم چه کنم؟ 

کاش می شد ماند و دیگر برنگشت. 



۱۴۰۰/۷/۲۳

می خواستم چیزی در مورد بابام بنویسم. اینکه این چند روز همه اش فکر میکنم با اینکه من می دانم چقدر پول توی حساب بانکیش هست اما هفتاد میلیون بابت سفرمان پول داده و چقدر هم دلار خریده و باز به همه ما داده که بتوانیم خرج کنیم. و بعد با اینکه من امروز خرید نرفته بودم باز برای من و دخترم خرید کرده بود. 

من باید برای این پدر چکار کنم ؟ من این آدم خودخواه که همیشه در حال غر زدن هستم، باید برای این پدر بمیرم. همه اش فکر می کنم اینکه یک نفر بتواند  اینقدر با همه خرجهای زندگی و اینکه می تواند پولهایش را نگه دارد برای کارهای خودش یا خودخواهانه مثل خیلی از والدین بگوید به من چه، اما دارد اینطور دریادلانه رفتار می کند. من که مادرم و خودم درآمد کوچکی دارم ، برای خرید همیشه خساست به خرج داده ام می دانم پول درآوردن چقدر سخت است.

چقدر خوب است که قبل از اینکه یک نفر بمیرد و پولهایش بدست فرزندانش بیفتد ، با آنها هر طور که دوست دارد شریک شود. 

دلم می خواهد اینها را بهش بگویم اما می دانم نمی توانم، برای همین توی دلم فقط قربون صدقه اش می روم، هی برایش فوت می کنم که همینطور زنده و سلامت برایم بماند. که من با او زنده هستم.

نه اینکه حالا که اینطور ما را آورده سفر بگویم ، از وقتی ازدواج کرده ام طور دیگری دوستش دارم. همیشه طرفداریم را می کند در مقابل زندگیم، همین برایم کافی است. اما شادی را بین ما چند برابر کرده، 

برای همه همینقدر شادی و سلامتی و عشق می خواهم.



ساعت ۵:۳۸ 

طبقه ۱۱ هتل پلازا

جمعه

۱۴۰۰/۷/۲۳

استانبول

دیشب دوبار زنی را با تل گل های سفید ریز طبیعی که روی سرش دایره وار گذاشته بود ، دیدم.

یکبار در ابتدای خیابان جمهوری آنجا که به استقلال می رسد لابد، آنقدر هیجان زده بودم از زرق و برق مغازه ها و شلوغی که بعد از دوسال به چشمهایم می آمد، دقیق یادم نمانده ، اما خوب یادم هست موهای زن لخت و صاف ریخته بود روی شانه هایش ، چشمهای روشنش از شادی برق می زد و مرد کنارش نشسته بود. روی میزشان دو گیلاس بود که یکی خالی و آن یکی شراب قرمز داشت. مرد داشت از پاکت سیگارش ، یکی برمی داشت و زن با لبخند نگاهش می کرد. دفعه بعدی وقتی داشتیم در ایستگاه اتوبوس وسط میدان تقسیم به ساندویچ کباب ترکیم گاز می زدم، زن را تنها دیدم که با یک چمدان از میان شلوغی ها رد می شد. از کجا فهمیدم همان زن است؟ چون هنوز تل قشنگ گلهای سفید بابونه اش روی سرش بود. داشت با سرعت به سمت مجسمه وسط میدان حرکت می کرد.


قبل از شام ، باز چند بار در کافه هایی با دیوارهای شیشه ای این صحنه را دیدم ، زن و مردهایی که روبه روی هم نشسته اند، یا کنار هم و به هم نگاه می کنند ، با شادی و برق چشمانشان با هم حرف می زدند، نوشیدنی می خوردند و یا سیگار می کشیدند.


این را نوشتم ، یادم نرود. برای قصه ای که شاید روزی نوشتمش. 

۱۴۰۰/۷/۲۳

دهه هشتاد (دقیق یادم نیست ، فکر می کنم ۸۵یا ۸۶بود) رفتم نمایشگاه کتاب و از اورهان پاموک امضا گرفتم و کتابش را برایم با خوشحالی امضا کرد. کتاب را دادم به پسرخاله ام بخواند. همان که سال نود یکهو بیخبر گذاشت رفت استرالیا با کشتی و کتاب را نمی دانم چکار کرد.

وقتی کتاب استانبول پاموک را می خواندم همش با خودم خیابانها،خانه ای خانوادگی پاموک با هم زندگی می کردند، 

پل بغاز 

پلی که رویش به خاطر شنیدن موسیقی معروف ترک و خودکشی از روی آن ، رفت و آمد آدمها ممنوع شده و الان فقط ماشین رد میشود.

بسفور و ساحل دریا در ذهنم بوده ، حالا آنها را از نزدیک میبینم.

کتاب زنی با موهای قرمز پاموک را چند سال پیش خوانده ام و آن هم شگفت زده ام کرد.



بیخوابیهای صبح زود تهرانم را با خود آورده ام، امیدوارم انرژی داشته باشم برای بقیه روز. با این همه نخوابیدن.

۱۵اکتبر ۲۰۲۱

دلم می خواهد حرف بزنم اما خوابم می آید و سرم خیلی درد گرفته از بادهای شدیدی که توی میدان تکسیم توی سرم می دوید. اما با مردم شهر راه می رفتم و دست می کشیدم روی تنهایی خودم و هی می گفتم اگر زندگی اینجا اینگونه است ؟ پس ما تا الان چه می کردیم! رنگ و شادی در خیابانهای شهر  شلوغ همسایه ، با آدمهای رنگارنگ 

از هر جای دنیا، در کنار هم در حال زندگی هستند.

چطور می شود ؟ چرا 

و یک عالم سوال توی ذهنم است

مثل دخترک که می پرسد چرا دستشویی شلنگ ندارد؟ 

چرا اینجا اینجوری است و ما اینجوری نیستیم

انگار حباب شکسته است و من از یک جهان کوچک وارد کهکشان عظیمی شده ام

چرا تصوراتم اینطور نبود

چرا هر جای دنیا میتواند اینقدر متفاوت باشد؟

۱۵اکتبر ۲۰۲۱

به همه شماهایی که اینجایید زنگ زدم و هر کدام با شادی و خوشحالی های منحصر به خودتان باهام شادی کردید، و بهم گفتید بهت خوش بگذرد. آنقدر بهم چسبید صدای تک تکتان که حد نداشت. فقط یک نفر ماند که می دانم، شاید حالش آنقدر خوب نیست که با من شادی کند، اما من تمام سعی ام را میکنم که شادی به همه سرایت کند. کاش صدایت را می شنیدم. جرات نکردم زنگ بزنم، میدانستم جوابی هم نخواهد بود. اما به یادت تمام سنگفرش خیابانهای منتهی به میدان اصلی شهر و استقلال و هر جا که دوست داشته باشی و وقت کنم خواهم رفت و با صدایت کیف خواهم کرد. 



در بزرگراه محترم همت ، ترافیک خیلی سنگین است. به خانه خواهم رسید؟

آیا چمدان خواهم بست؟

به پرواز چی؟؟

الان راه افتادیم سمت خانه به همراه بادیگارد همواره مومن ، حضرت والا همان مردخانه.

ماشین بنزین ندارد. اتوبانها پر از ماشین و ترافیک و من فرصت پیدا کردم کمی بنویسم. 

نمی دانم چه بنویسم، لیست وسایلی که می خواهم بردارم، پاسپورت هایمان، دلارهایی که باز هم بابا بهم داده را گذاشتم توی کیف کوچک که بندازم گردنم، چون یکی از اقوام بزرگوار چندین سال پیش تارسیده استانبول ، دزدان تمام دلارهایش را برده اند. 

بابا هم خودش را راحت کرد، گفت هر کس دلارش را بگذارد توی کیف خودش. و من که سابقه خوبی در گم کردن دارم، در این یک هفته باید دودستی بچسبم به وسایلم، موبایل، پاسپورت و این چند تا برگ صددلاری. 


الان که می نویسم به صدای خودمم دارم گوش میدهم. خنده ام گرفته.

چه بامزه حرف زدم

احتیاج دارم به تنهایی برای اینکه تلفنهای بی وقفه و اعتراضها و ناراحتی اش را فراموش کنم. تلفنم را خاموش کردم از وقتی فهمیده ، می‌خواهد تاریخ انقضای پاسپورتش را تغییر بدهد، می خواهد پاسپورتی که از خرداد باطل شده را تقصیر من بیندازد. چندبار می‌خواست که برود و عوضش کند، تنبلی کرده. می‌خواهد بگوید من می‌دانستم و نکردم. من ترجیح می‌دهم سکوت کنم تا خودش آرام شود.


دردسرهای سفر بدون شوهر

۱۴۰۰/۷/۲۰

بابا اسپانسر همه ما شد. 

امروز برای همه توی تور ، بلیط و هتل گرفت. و ما هیجان زده مثل همه سفرهای دسته جمعیمان آماده بستن چمدان می شویم.

من تا لحظه آخر یعنی چهارشنبه هشت شب کلاس دارم و بعد تا پنج صبح باید تمام کارهایم را انجام دهم و چمدانم را ببندم و راهی فرودگاه شوم. امیدوارم آنقدر سرحال باشم که هر لحظه را ثبت کنم. از خانواده یازده نفری مان دوتا همنام ها غایبند چون باید سرکار بروند و من هم با بدبختی تمام دارم یکی یکی کلاسهایم را کنسل می کنم. 

اما اصلی ترین کلاسهایم را در موسسه ، فردا کنسل خواهم کرد امیدوارم صدای سوپروایزر در شروع هفته اول کلاسهای آنلاین مدارس، درنیاید.

من و ترمه هم اتاق هستیم. باورم نمی شود که داریم همگی بعد از مدتها مسافرت می رویم. بعد از دوسال وحشتناک که فکر می کنم من از همه کمتر به سفر رفتم. 

خلاصه که حسابی هیجان زده ام. البته با اینکه بابا ، پول همه ماها را داد اما همه قول دادیم که پولش را برگردانیم. یعنی وقتی برگردم باید تا آخر سال هر چه کار کنم به بابا بدهم. این کار ، خیلی برایم لذت بخش است. اصلا باید هر سال یک سفر بروم و بقیه سال برای سفر بعدی تلاش کنم. 


دارم از خواب می‌میرم.

امیدوارم مردخانه صدایش درنیاید که قرار است یک هفته تنها بماند.


۱۴۰۰/۷/۱۹

درست است درِ اینجا را تخته کرده بودم به دلایل واهی و شاید هم به دلایل واضح و روشن،

اما حالا چند روزی باز اینجا ،تنها، جایی می شود که می‌توانم بنویسم بدون سانسور. 

معمولا از غرها و غصه ها و رنجهایم نوشته ام، ولی چند روز است اتفاقی افتاده و قرار است سفری در پیش داشته باشم، پس باید شکرگزارش باشم و دست از غر و تنبلی بردارم و لحظه به لحظه این سفر و اتفاق را بنویسم.

می‌دانم شما، همه اینها را تجربه کرده‌اید اما برای من بعد از ۳۲سال دارد دوباره تکرار می‌شود،

پس هیجانات قبل و بعد و همه لحظاتش برایم ارزشمند است. یکجور دیدن و شنیدن و نوشتن را دوباره و هزار باره تمرین می‌کنم.

تا آخر سفر برای تنها کسانی که می‌توانم عکس بگذارم و‌ بنویسم، شما هستید.

نمی‌دانم وقتی برمیگردم باز هم می‌نویسم یا نه، ولی از امروز هر چه به ذهنم بیاید اینجا خواهم نوشت.

و از حالا سفر در من آغاز شده است.


۱۴۰۰/۷/۱۹