از چهار و نیم این اتوبان لعنتی ترافیک دارد. الان که راه افتادم به خانهی خودم برگردم هنوز درگیر این ترافیک است.
امروز خوشبختی من این بود که خانهی نویسندهای باشم که برای بچهها زحمت میکشد و برای اولین بار چقدر با صمیمیت برخورد کرد. انگار سالهاست من را میشناسد.
خانهای گرم و صمیمی پر از کتاب ،
کاش چندتا داستانهایم را میخواند.
مردی در اتوبان بین ماشینها راه میرود.مرد شبیه کسی بود که چند وقتی عاشقش بودم. هی نگاهش کردم. نه. او نبود. اما دلم ریخت. چقدر آواره بود. کاش میشد سوارش میکردم. از لابه لای ماشینها عبور میکرد. خیلی سرگردان و طفلکی بود.
دیشب هم دختری تمام اتوبان را در پیاده روش میرفت. هی نگاهش میکردم ببینم میخواهد تا جایی ببرمش. اما او رویه جلو راه میرفت و کسی را نگاه نمیکرد. کاپشن سفید پوشیده بود. و چراغ قوه موبایلش روشن بود.
چقدر هر دو تنها بودند.
کاش بزودی خفهگی سراغم میآمد. اینهمه خفگیهای بدون مرگ فایده ندارد دیگر.اشک از صورتم تمام نمیشود. نمیتوانم با کسی حرف بزنم. نمیتوانم چیزی بنویسم و سبک شوم. باید بمیرم. فقط باید بمیرم.
دی۱۴۰۱
دیروز وقتی روی سپیدی موهایم رنگ می پاشید ، یادت افتادم، روزی که دیدمت داشتی درباره وقتی حرف می زدی که موها رنگ می گیرند، آخ دیروز چقدر درد کشیدم وقتی این موها روی سرم جا به جا می شد و دلم می خواست هر لحظه آن ماسک و کلاه و حوله و روپوش پلاستیکی را پاره کنم و آنجا را ترک کنم و بگویم غلط کردم. اما نمی توانستم. افتاده بودم در ماجرایی که دیگر برگشتی نداشت. موها داشت روشن و روشنتر میشد و من داشتم به سمت جوانی از دست رفته ام بر می گشتم. یک سال و نیم بود، موهایم طبیعت قشنگ خودش را طی کرده بود. بلند می شد بدون رنگ. سفیدی های متعددی که عمرم را نشان می داد. روزهای رفته ام را، که با عشق و بی عشق گذشته بود. ده سالی که زندگی مشترک داشتم، و سالهای قبلش که بالا و پائین های زیادی را تجربه کرده بودم. اولین موی سفید را روی سرم در بیست و دو سالگیم دیدم. وقتی برای بار اول، تپش قلبم را احساس کرده بودم و بعد از آن هزار بار دستانم یخ کرده بود و دلهره داشتم برای دیدن آدمهای دوست داشتنی زندگیم و حرف زدن و شنیدنشان، و عشق چیزی بوده که هر بار در زندگیم جاری بود ، جوانیم را به شوری غیرقابل وصف تبدیل کرده است. من برای جوانتر شدم احتیاجی به بوتاکس و تزریق ژل و کشیدن پلکهایم ندارم. هر بار که چیزی تازه بخوانم یا ببینم جوان می شوم. هر بار که حس خوب و صدای قشنگ دوستانم را می شنوم، جوان می شوم. هر دفعه که کسی بهم می گوید چه احساس نابی از زندگی داری، قلب من جوانتر می زند. رنگ کردن بهانه ای بود که رنگی تر از قبل باشم. هنوز که در برابر آینه می ایستم ، از دیروز تا حالا، خودم را نمی شناسم. خودم را با دیروز مقایسه می کنم، انگار دکمه رفرشم را زده باشند، نه اینکه تازه نبودم سرشار از حس طراوت نبودم اما جوری غریب این تازگی را تماشا می کنم که می دانم آدمی به هر چیزی عادت می کند.
جوانیم در کتابخانه، در خیابانهای تهران، در کافه ها و سینماهای تهران گذشت. در موزه معاصر ، در بلوار کشاورز، در دانشگاه و کلاسهای مختلف گذشت و چه خوب گذشت.
۱۴۰۰/۸/۱۵
نیمه پائیز
تهران بارانی
اتاقی که دیگر دیوار آبی ندارد.
هنوز مرد در ذهنم مانده ، کمی از صدایش و دماغ عمل کرده اش. اما مهربان بود و کلی باهام حرف زد . اولش ما پشت سر دوستانش بودیم اما بعد به خاطر تخت بچه و اصرار ما جایمان را عوض کردند و نشستیم کنارش. من و مامان فندق هم باهاش حرف زدیم. وقتی همه داشتند یکی یکی روسری هاشان را در هواپیما برمی داشتند من و مرد جوان که متولد شصت و نه بود ،درباره دین و خدا و مردم و سرزمین و پول و زندگی و زن حرف می زدیم.
خانه اش ظفر بود، و خیلی با ادب و در عین حال صمیمی بود. با مادرش زندگی می کرد. اگر قرار بود برویم آلمان و یا جایی دیگر مطمئنا سردرد می گرفتم از بس حرف زد ، اولش چشمانش را بست و من هم داشتم مجله ناداستان را می خواندم. وقتی برایمان صبحانه آوردند یخمان باز شد. از سمت راست به ما پک های صبحانه داغ را دادند. می خواستم بیدارش کنم اما مهماندار سمت چپ بهش صبحانه داد. گفتم فکر کردم خوابیدی و بیدارتون نکردم. و گفت کمی چرت زدم. املت اسفناج را نخورد چون نمی توانست ، حالش بد می شد. اما من و مامان فندق گرسنه بودیم و هر چه بود بلعیدیم و همان داستان نان های اضافی که از مهماندارها و مسافرهای بغل دستی به ما می رسید. اتفاقا مرد دیگری هم بغل مامان فندق بود و او هم پدر و مادرش را داشت می برد استانبول، تهرانی نبودند. او هم نانش را به ما داد. و کلی سر این ماجرا خندیدیم. بعد از صبحانه شروع کردیم درباره همه چیز حرف زدن. او از شغلش گفت و گفت چهار سال در آلمان زندگی کرده و عکس خانم برادرش را نشان داد و گفت من شبیه زنداداششم. و کتاب خوان هم هست. از حکومت بگیر تا پارتی و دوست دخترهایش برایم حرف زد. وقتی باهاش حرف می زدم، نه عاشقش می شدم و نه چیزیم می شد. اولش چرا . اما بعدش گفتگویمان بعد انسانی گرفت. دو نفر که در کنار هم دارند معاشرت می کنند و حرف می زنند و اشتراکات فراوانی دارند. درباره کرونا و مردن خاله اش حرف زد. اینکه ماشینش را فروخته تا خرج بیمارستان مادرش را بدهد تا از کرونا جان سالم بدر ببرد. از اینکه همیشه جایش وی آی پی هواپیما ست و الان هم به خاطر آن دو مرد همکارش آمده بود عقب. وقتی دخترک آمد پیشم او از دیدنش ذوق زده شد. وقتی می گفتیم ما شوهرها را پیچانده ایم و آمده ایم سفر او غش می کرد از خنده. موقع پیاده شدن می خواست سیم کارت ترکش را بگذارد و دنبال سوزن ته گرد بود، ما بالاخره با گوشواره میخی دخترک کارش را راه انداختیم و او خیلی خوشحال بود.
و برای هم آرزوهای خوب کردیم موقع خداحافظی و پیاده شدیم.
آن لحظات خودم را می سنجیدم. چقدر داشتم به مرزهای تن و وجودم فکر می کردم. چقدر رها بودم. چقدر انسان بودم. و به خودم افتخار می کردم. می توانستم بدون قضاوت ( البته با تلاش بسیار هنوز هم بسیار نمی توانم ) و خیلی عادی با مرد دیگری حرف بزنم. کاش زودتر یاد گرفته بودم.
مهارت گفتگو کردن با دیگران به خصوص مردان احتیاج به تلاش و تمرین دارد که در زندگی من به این صورت کم اتفاق افتاده است.
اما خوب بود.
۱۴۰۰/۸/۱۴
من گم شده بودم و هیچ کس حواسش به من نبود. من دیگر شبیه مردم شهر شده بودم و کسی فکر نمی کرد من یک توریستم که یک هفته قرار است اینجا در خیابانهای این شهر دور از وطنم قدم بزنم و برگردم. من هم دیگر بعد از چند ساعت شبیه این آدمها داشتم روزمرگی میکردم. به دریا نگاه میکردم. گلابی میخوردم و به کبوترها دانه میدادم. و هر جا چسبهای روی دیوار را میدیدم که قرمز شدهاند عکس میگرفتم. برای رد شدن از خیابان منتظر چراغ سبز عابر پیاده میشدم و از تابلویی که نوشته بود میدان تکسیم یک سربالایی را گرفتم و رفتم بالا. سربالایی نفسم را گرفت. اما یکی از کافهها در همان سربالایی، راهنمایم شد.از پسرجوان که عینکش شبیه هری پاتر بود پرسیدم. و او با کمال سخاوت گوشیم را به اینترنت کافه وصل کرد و من گوگل مپم را باز کردم تا راهی که تا موزه است بهم یاد بدهد. گاهی لازم است به غیر از اینکه اسم خیابانها را بلد باشی، خود خیابانها و کوچه ها را هم بشناسی. شاید این را دقیقا در این روز فهمیدم که جستجوهایم تا این لحظه بی نتیجه بود. پسر جوان گفت من هم کتابهای این نویسنده را خواندهام و یکبار به موزه رفتهام و باید بروی تا میدان و از آنجا خیابان کنار خیابان استقلال را بروی و باز بپرسی. و وقتی نفس نفس زنان به سر خیابان با سربالایی تند مثل آنجا که راه میانبر است از درکه به ولنجک، رسیدم، حال خوبی داشتم. خیابان را رفتم تا رسیدم به تابلویی که نوشته موزه کمال پاموک. چه جالب. و مسیرم را ادامه دادم برای رسیدن به موزه.
۱۴۰۰/۸/۴
گم شدم. رفتم خیابان جهانگیر را به خیال خودم تا تهش. تهش خوردم به سرازیری، یک سفارت، یک ساختمان مجلل و یک پیچ تند و بعد از کوچه های تنگ و باریکش دریا را دیدم و نفسم بند آمد. تا حالا در یک شهر قدم نزده بودم که بعدش برسم به دریا. شمال خودمان طوری بود که اینطوری نبود. تنها بودم. یعنی خوب شد تنها بودم. این همه داشتم راه می رفتم و پاهایم تند تند من را جلو پرتاب می کرد و عین خیالش نبود.هر قدم یادآور چیزی یا کسی بود.
از هیجان و دلهره تندتر راه میرفتم. التماس کوچه های شهر غریب میکردم که به من موزه را نشان دهید. بارها شده بود در تهران گم شده باشم اما حتی با رد کردن یک خروجی، یا رفتن یک مسیر اشتباهی، باز توانسته بودم برگردم ولی حالا مستاصل به جلو میرفتم. من که گفتم میخواستم بروم کنار دریا بعد از موزه، حالا شد قبل از دیدن موزه. سرازیری که داشت تمام میشد به پشت سرم نگاه کردم. یک درخت با برگهای فرمز دیدم و همانجا مقاومتم را از دست دادم و موبایلم را کیفم درآوردم. چند تا عکس گرفتم. بیخیالتر از قبل شدم. از بس که نگران دزدیده شدن وسایلم بودم. از روی خط عابر پیاده رد شدم و به یک موزه بزرگتر دیگری رسیدم که صف طولانی برای بلیط داشت. از روی کنجکاوی تا محوطه رفتم و یاد کاخ گلستان خودمان افتادم. فقط کنار دریا نبود. ساعت به این بزرگی نداشت، و دهانه درش اینقدر وسیع نبود. آخرین بار که رفته بودم دم عید بود و برای رفتن از میله های باریکی عبور می کردیم و به اتاقک بلیط خریدن می رسیدیم. اما اینجا توریستها صف را در حیاط پیچ و تاب داده بودند تا دربزرگ آهنی.
صد و پنجاه لیر برای دیدن سه تا موزه. برگشتم به طرف دریا. راه رسیدن به کشتی ها را پیدا کردم. دسته دسته آدمها از کشتی های کوچک و بزرگ پیاده و سوار میشدند.
۱۴۰۰/۸/۳
گم شدم. در خیابانهایی که برای اولین بار راه می رفتم، گم شدم. قرار بر این بود که از روی اسکرین شاتهایی که صبح در هتل گرفتم، حرکت کنم و از هر کس که سر راهم بود و به قیافه اش می آمد که جوابم را بدهد ، آدرس را بپرسم ، اما اینطور نشد. رسیدم به میدان تکسیم. با همه حواس جمعی و پرتی. آسمان آبی پر رنگ و کبوترهای وسط میدان سربه هواترم می کرد. تا اینجا را شب قبل با بقیه همسفران یاد گرفته بودم. خیلی سخت نبود. اما از آنجا به بعد اسم خیابانها را پیدا نمیکردم، از خیابانی که سرش ایستگاه مترو داشت، شروع کردم. از پلیسی که لباس مشکی و اسلحه بزرگی داشت پرسیدم . گفت بلد نیستم. رفتم جلوتر، آهنک کلمات فارسی من را کشاند جلوی اتوبوس بدون سقف که دنبال مسافر میگشت برای شهربازی. سیصد و پنجاه لیر میگرفت و این آدرس را بلد نبود. اسکرین شاتهایی که از گوگل مپ گرفته بودم به مرد نشان دادم و اسم چند تا خیابان را با هم خواندیم و از آدرس سردر نیاورد. زن و مردی که ایستاده بودند و همزبان بودند خندیدند و گفتند بیا برویم شهربازی و ما را ببین به جای موزه. خندیدم و گفتم این همه راه آمدهام فقط برای موزه. و همه با لبخند از هم جدا شدیم. از یک سمیت فروش که انگار از دستم عصبانی بود، از بلال فروشی که دورش یک عده اروپایی موبور جمع شده بودند، از یک نفر که داشت از مجسمه برنزی آتاترک وسط میدان عکس میگرفت هم پرسیدم.هیچ کس نمیدانست. خب حق داشتند. شاید اگر کسی هم از من وسط بازار تهران، همانجا که خیابانش مثل اینجا سنگفرش است آدرس یک جای ناآشنا را بپرسد، من باید بگویم نمیدانم و چیزی عادی است.
خیابان بعدی کنار مسجد بزرگ کنار میدان بود. آنجا که تعداد زیادی ون ایستادهاند. صف بلندی از آدمها که خیلی با من فرق داشتند، منتظر آمدن ون بودند. مثل بیشتر میدان های تهران، مثل ایستگاه تاکسی ونک ، نه، میدان صنعت نه، میدان ولیعصر هم نه، اما یک نیم دایره کوچک بود که چند تا ون به مقصدهای مختلف میرفتند. مسافرها تند تند سوار و پیاده می شدند. انگار یک نفر داد می زد شوش، مولوی. آخر سر راننده که خوب فارسی بلد است خیابان جهانگیر را نشان میدهد. بعد کارتش را بهم میدهد تا اگر خواستم استانبول را بگردم حتما بهش پیام بدهم. همه حرفهایم را با انگلیسی که سالهاست حرف نزده ام ، با مردم این شهر غریب زدهام. آنها هم حق دارند. مگر همه مردم تهران بلدند انگلیسی آدرس بدهند؟
۱۴۰۰/۸/۳
وقتی جای دیگری را میبینی
در مکان و زمان دیگری قرار میگیری
از بعدش قرار است درد بکشی.
درد این نبودن در این مکان و زمان دیگر زندگی. در زمان حال دارم نفس میکشم و کیف می کنم.
اما حالا که مزه دیگری از زندگی را چشیده ام
مطمئنم از بعدش زندگی کردن از آنچه که بود برایم سختتر خواهد شد.
دوشنبه ۱۴۰۰/۷/۲۶
وقتی هشت ساله ام بود در پارک گلمن خانه استانبول گم شدم. آن موقع استانبول جور دیگری بود. مزه نان باگتش را هیچ وقت فراموش نکردم.
هنوز به خاطر دارم که دو طرف مغازه بود و از وسطش که مثل خیابان بود راه می رفتیم که یک خواننده زن برنامه داشت. به سمت صدا رفتیم. پر از نیمکت بود که رویش ایستاده بودند و من محو تماشا شده بودم.
وقتی کنسرت تمام شد، همه از روی نیمکتها می پریدند و می رفتند و من با کیفی که همه پولها و مدارک دستم بود مانده بودم. هیچ کس کنارم نبود که بشناسم. ترسیده بودم. دوباره برگشتم به همان دکه ها و مغازه ها. خوب یادم مانده مردها به ترکی چیزهایی بهم می گفتند ولی من حرف کسی را گوش ندادم. آنقدر به راهم ادامه دادم و رفتم و برگشتم تا پیدا شدم. بعدش خیلی یادم نیست و شاید مهم نباشد.
اما پیدا شدن خیلی خوب است.
مثل تجربه روز جمعه،
من در تابستان سال ۶۸ یک ماه در سفر بودم. همگی با مادربزرگم با رنوی سفید بابا از تهران راه افتادیم از مرز عبور کردیم و به آنکارا و استانبول در ترکیه، شهر سوفیه و وارنا در بلغارستان، و دمشق در سوریه رفتیم. از هر کدام خاطرات کمرنگی به یادم مانده.
حالا بعد از ۳۲ سال استانبول تکرار شد.
ساعت ۴ صبح
استانبول
۱۴۰۰/۷/۲۴