ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امروز وقتی به خانه برمی گشتم قشنگترین غروب تابستان را دیدم. تابستان امسال همچنان که عجیب بود و دارد تمام می شود و من غروبهایش را دانه دانه سعی دارم به یاد بیاورم. خورشید امروز مثل دایره خونین قرمز شده بود و من هر چه بهش نزدیکتر می شدم او خونینتر و قرمزتر و زیباتر و من قلبم بیشتر به شماره می افتاد و باز خودم را به دیدن زیبایی های اطرافش دعوت می کردم نه دلتنگیش. چترهای در حال پرواز بالای کوه و در نور غروب که چقدر زیبا بودند. خورشید آرام آرام و قطره قطره رفت پشت کوه. و بعد ماه سمت چپم پر نور و قشنگ نمایان شد.
میبینی چیزی را که از دست می دهی خیلی سریع چیز دیگری جایش را میگیرد.
قشنگ بود و من به قشنگی خورشید و ماه لبخند می زدم.
۱۴۰۰/۶/۲۴
رسیدم خانه. حالم خوب است. دراز کشیدم روی تخت بعد از یک ساعت و نیم در ترافیک رانندگی. صحبت کردن با نفری که تو را نمی شناسد و از بالا به قضایا نگاه می کند من را روشنتر از قبل کرد طوری که الان حس خوبی به خانه برگشتن دارم. حتی می خواهم برنامه تازه کارم را طوری بچینم که تقریبا هر شب یا یک شب درمیان به خانه برگردم. و این خیلی حس خوبی بهم می دهد. به خانه برگشتم با تمام وجودم.
۱۴۰۰/۶/۲۴
امروز از راهی که دوست دارم بازگشتم، از پائیز نورسی که در کوچه باغهای درکه دارد راه باز می کند.
با خودم گفتم اگر کسی دست تکان داد سوارش کنم. این همیشه قرار من است در این مسیر.
نمی دانم چقدر دلم خوش می شود. چند باری دختر و پسرهایی که با هم بودند سوار کردم. امروز دو تا پسر جوان دست بلند کردند بهشان با محبت نگاه کردم اما نتوانستم ترمز بزنم. ترسیدم. مثل همیشه ترس و هزار حرف من را از این کار بازداشت.
اما کمی جلوتر بعد از اینکه چند تا انار برای دخترک خریدم، زنی دست بلند کرد همانجا که برج میلاد پیدا است و من و تو با هم از آنجا رد شدیم. می خواست برود شهروند. بردم گذاشتمش جلوی در شهروند. آنقدر برایم دعا کرد که تنم لرزید. یعنی خوشبخت خواهم بود؟ یعنی این دعاهای قشنگ برای من خواهد بود؟
۱۴۰۰/۶/۱۰
تن خسته ام بوی نوزاد می دهد، بویی که این روزها از تمام اتفاقات بد دنیا و دنیایم می کشدم بیرون. توی بغلم چشمان روشنش باز می شود. لبش به خنده باز می شود. وقتی باهاش حرف می زنم. چطور می توانم این زندگی تازه و نو را ببینم و جان نگیرم؟ انگار به تنم خون تازه برای زندگی جاری شود، دنیایم می شود. دستهای کوچکش را در دهانش می کند. گردن باریکش را بالا می گیرد. چند روز دیگر سه ماهه می شود.
چقدر خوب است که من عمه این نوزاد هستم. چطور می توانم از لحظات ساده بگذرم؟ بهم انرژی می دهد که با تاریکی خودم بجنگم.
۱۴۰۰/۶/۱۰
یک پیچی هست وقتی از مدرس جنوب می پیچی به سمت باغ کتاب،
اولش یک لاین باریک است که پیچ شدیدی دارد ، باید با سرعت کم بروی حتما، بعد کمی از پیچ کاسته می شود، اتوبان پهن می شود، درختان چنار در دو طرف آنقدر بلندند که سرهایشان بهم رسیده اند. سبز سبز، سایه هایشان افتاده روی زمین و نور از لابه لای برگها می تابد.
مسیر پهنتر می شود و چمنهای سبز دو طرف به چشم می خورند. می شود سمت چپ جایی که اتوبان پهن شده، سایه درختان پهنتر شده، چمنها پهنترند کنار زد و ایستاد . اگر تنها باشی شیشه را پایین بکشی و بوی چمنها را نفس بکشی. اگر دوتایی باشی ، لب روی لب بگذاری و یک آغوش بگیری از کسی که دوستش داری. من عاشق این جای اتوبانم. اتوبان مدرس را وصل می کند به حقانی و نام ندارد. شاید نامش را بگذارم گذر عاشقان.
۱۴۰۰/۶/۱
موقع خوابیدنش خودش را آورد جلو و پرسید کی کلاسهایت تمام می شود؟ و من مثل تمام این ماه ها جواب سربالا داده ام یا مثلا الکی وعده داده ام به اول تابستان یا آخر شهریور یا چه می دانم گاهی هم عصبانی شده ام و گفته ام هر وقت کرونا تمام شود. وقتهایی که خیلی گیر می دهد و می پرسد. حالا امشب خیلی مهربان دستش را می کشد روی گونه ام و می گوید من نگران سلامتیت هستم، کمی استراحت کن، کمی به خودت برس، و همه اینها را آرام می گوید و خیلی مهربان. می گویم یکی از کلاسهای یکشنبه ام دو جلسه مانده، آن یکی سه جلسه مانده، و بقیه هم تقریبا آخر شهریور تمام می شود. هیچ کدام کلاسهایم را نمی داند کجاست همه را نزدیک و تقریبی گفته ام حتی میرداماد را نگفته ام، یا مثلا ولنجک را که از دی ماه سال پیش می روم گفته ام شهرک است. بیشترشان را نزدیک خانه می گویم تا بهانه نگیرد و کمتر بهم گیر بدهد و سوال کند. ساعتها را درست گفته ام و با روزها، اما چون هر روز می روم شب قبل ساعتها را و مکان تقریبی را ازم می پرسد و توی این ده سال آنقدر سر زنگهایش و تماسهای الکیش غر زده ام که دیگر بعد از ده سال، این را با تاکید می گویم که گاهی می بینی پنجاه و هشت بار بهم زنگ زده و جوابش را نداده ام، یا اگر اذیتم کرده ، موبایلم را خاموش کرده ام. ده سال طول کشیده که به این جا رسیده ام و فقط در پایان کلاسم زنگ می زندو می پرسد کجایی و سالمی و ماشین خوب است . می داند بد رانندگی می کنم، از بیست سالگی که نشسته ام پشت ماشین تا حالا می شود بیست سال و هر سال بدتر از سال بعد . حالم بد باشد با سرعت از لابه لای ماشینها می روم خوب باشم آرام می روم. یک بار فالم را خواندم که در تصادف ماشین میمیرم و همیشه می ترسم اما باز کارم را ادامه می دهم.
بهش نگفته ام وگرنه نمی گذارد رانندگی کنم. حالا روزهای شهریور برایم ارزش طلا را دارند، مثل زندانیی که قرار است برگردد زندان و مرخصیش تمام شود. اینکه کلاسهای مدرسه آنلاین باشد و من دخترک را حواله بدهم به مامان و خودم از خانه بزنم بیرون. که خانه نباشم، که خودم نباشم، که تنها نباشم، که فکر نکنم، که غم برنگردد، که بی پول نباشم. و خیلی چیزهای دیگر.
آرام گونه ام را بوسید و خوابید . به امیدی که بزودی کلاسهای من تمام می شود و من می مانم خانه و زن خانه می شوم.
۱۴۰۰/۶/۶
باز هم نجات دهنده ام یک پادکست بود که خیلی اتفاقی پیدایش کردم. شاید هم اتفاقی نبود،
بعد از یک ماه شروع کردم به جمع کردن، به مرتب کردن، به منظم شدن، به دست بر داشتن از بیهودگی احمقانه، دست برداشتن از نیرویی که بیشتر غمگینم می کرد نه شاد. درست است درونش دلم می ریخت اما بیهوده بود. دروغ بود. فکر می کنم حتی یک جور گول زدن بود. گول زدن من و گول خوردنم از ساده بودنم. هنوز دقیق نمی دانم چه بود. چه کابوسی بود اگر کابوس بود.
اما به هر حال امروز یکهو خیلی اتفاقی کنده شدم.
و بعد برگشتم به خود واقعیم. به دختری خود ساخته چهل ساله که قوی است و روی پای خودش می ایستد. و عمیقا از خودش راضی است.
برمی گردم به کتاب خواندنهایم، به تمرین نوشتن ، به زندگی واقعی.
هشتم شهریور ۱۴۰۰
دخترکم دیروز یاد گرفت که بدون چرخهای کمکی دوچرخه سواری کند. پاهایش را رها کند و روی رکاب بگذارد و نترسد از زمین خوردن. چند بار زمین خورد؟ خیلی. موقع دور زدن، موقع ترمز کردن، موقع تنظیم کردن بین پاها و دستانش روی فرمان و راندن دوچرخه. اما بعد از چند بار خوردن زمین ، موفق شد. من ایستاده بودم به تماشا. بهش چند بار فقط گفتم پاهایت را یکهو از روی زمین بردار و به خودت مسلط شو. توانست بین دستهایش، چشمانش و پاهایش رابطه ای پیدا کند و به آرامی رکاب بزند که همزمان نیفتد و از دوچرخه سواریش لذت ببرد. دخترکم در هفت سالگی توانست این هماهنگی را در خودش پیدا کند. هماهنگی که در کل زندگی لازم است، بین قلب، احساس و عقل باید جولان بدهد و هر کدام نباشد یک جای کار می لنگد. باید هنرمند بود و به زیبایی در این زندگی راهش را پیدا کرد. درست است من خودم گاهی می لنگم و طول می کشد تا این هماهنگی را پیدا کنم اما بالاخره موفق می شوم.
یعنی خودم می خواهم که اینطور باشد.
۱۴۰۰/۶/۴
نیمه شب باران گرفت و این صدای قطره های باران است که روی سرم ، موهام، دستهام و صورتم می چکید.
باران دوم شهریور قشنگ بود. همینطور دراز کشیده بودیم و خوابمان رفته بود که ابر بزرگی رسیده بود بالای سرمان و بارانش گرفته بود. چقدر خوشبخت بودم.
و قشنگترین خاطره ای شد از خوابیدن روی پشت بام تابستان چهارصد.
۱۴۰۰/۶/۲