ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بالاخره کیف آبگرم پیدا شد و برای حضرت والا پر از آب جوش شد و جهت جوانسازی زیر کمر آنجناب قرار داده شد.
برای پیدا کردن حسابی خانه تکانی کردیم. کمدها و چمدانها را بهم ریختیم و چیزهای دیگری پیدا کردیم. کشوها مرتب شد. کارتنها و جعبه هایی که الکی نگه داشته بودم ریختم دور. لباسها و وسایلی که دیگر استفاده نمی کردم بیرون گذاشتم. و این یعنی جا باز کردن برای انرژی های تازه و چیزهای جدید.
هنوز چندجای دیگر بهم ریخته شده و فردا را هم در خانه فرصت دارم چیزهای بیشتری دور بریزم.
مایوی دوتکه که سالها در چمدان نگه داشته بودم گذاشتم توی کشو. تا وقتی رفتم دریا این بار بپوشم.
۱۴۰۰/۵/۱
دم به دقیقه تصویری زنگ می زند می گوید تهران چه خبر؟
می گویم اینجا خبری نیست. گرم است.
هیچ چیزی تغییر نکرده.
چقدر زنگ می زنی برو عشق و حال.
بعد تعریف می کند عصرانه چه چیزهایی خورده و داشته لب دریا پیاده روی می کرده و همسفری اش گفته اگر همینطور بخوریم اضافه وزن می گیریم باید شنا و پیاده روی هر روز داشته باشیم.
خوشحالم . بهش می گویم ما هم در بندر تهران که ساحلی ندارد داریم وقت می گذرانیم.
می گویم برو عشق و حال. با تی شرت زرد رنگش نشسته توی بالکن و سیگار دود می کند. آنجا هنوز هوا روشن است.
۱۴۰۰/۵/۱
اولین روز زمستان گذشت. نشستم توی اناق صورتیام که دوباره بهش برگشتم و گریه میکنم. گریهام بند نمیآید. میخواهم سر بگذارم به بیابان شاید قدر زندگیم را دانستم. هیچ امیدی به زندهبودن ندارم. هیچ چیزی دیگر خوشحالم نمیکند. هیچ چیزی. همه پایین شادند اما من یک فسردهی بیانگیزهام که فقط مرگ میخواهم. نمیدانم تا می اینطوری پیش برود. دلم گرفته. دلم از همهچیز و همه کس و همه جا.