ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
توی بیمارستان، خودم را روی تخت دیدم. همینطور مهتابی رنگ و رنجور، دستهای کبود و پاهای یخزده، ریهای بیجان و توانی که دیگر نیست. مثلا سی یا سی و پنج سال بعد. آخ. و البته تنها نیستم. نه اینکه که بخواهم سی سال رنجت بدهم. اما تو کنارم نشستی. موقع مرگ به دیدنم آمدی. به دستهای کبودم خیره شدی. خودخواهم. میدانم. این لحظه میتواند سخت باشد. اما انگار دلم میخواهد اگر نبودی اما سیسال بعد، سی و پنجسال بعد، وقتی زندگی رو تنت نقش انداخته و آنچه که دوستش داشتی، را زندگی کردی، دلت بخواهد من را قبل از مرگ ببینی. آنوقت میفهمم که خوب زندگی کردم. که دلم برای دیگران تپیده. میدانم. کلمهها بیرحمند. واقعی میشوند. آدم را تا بن استخوان میسوزانند. این تصویر قشنگی است. تصویر چگونه مردن! تصویر تنها نمردن! تصویر دوستداشتهشدن تا لحظهی تمام شدن. نمیخواهم بهت عذاب بدهم. تو را مجبور کنم. تو نماد این زندگی هسنی. شاید کس دیگری کنارم بود. موهای کوتاه سفید کم پشتم را شانه کرد، و لبهای چروکیدهام را رژ زد. نمیدانم. اما این لحظه، را تنها نمیخواهم.
چه شب غریبی است.