نشستیم روی زیرانداز و بچه ها رفتند توی چمنها بازی کنند،خوش به حالشان که به همین خوشی های کوچک راضی اند. من هم زمانی به همین خوشیها راضی بودم اما کسی قدرم را ندانست. آنقدر سخت و بداخلاق شده ام که دلم نمی خواهد با هیچ کس حرف بزنم. حتی با کسانی که دوستم دارند. وقتی بدانم که قرار است امید بیهوده بدهند.، دلم نمی خواهم چیزی بگویم. بگویند برو بساز. برو درست کن. برو خودت را تغییر بده. برو تغییرش بده. مشکلات دیگران از تو بدتر و زیادتر است. این که نشد راه حل برای زندگی من. من خسته ام. آنقدر خسته که دلم می خواهد تا اطلاع ثانوی زندگی مشترک نکنم.
کاملا درک میکنم..
از عید امسال، حدودا چهار ماه خط موبایلم را یکطرفه کردم، و خط ثابتم را نیز قطع کردم، و از آن دو دوستی که داشتم هم فاصله گرفتم، به علاوه فامیل و آشنا،.. و بازدید از فامیل را به سالی یک بار افزایش دادم.. حتی به آن دو مشتری باقیمانده هم روی خوش نشان ندادم تا بی خیالم شوند،.. من هم بسیار کلافهام، از هم کس و همه چیز؛ بیش از همه از خودم، از سادگیهایم..
دیشب به مادرم گفتم، تو فکر میکنی من نمیدانم مشکلم چیست؟ بعد پاسخ دادم، مشکل من شکستهای زندگیام است، نرسیدن به خواستهها و آرزوها و هدفهایم، میدانم.. مشکل اطرافیانم نیستند، اگرچه رفتارهایشان در این مدت درسهای زیادی به من داد، و مشکلاتم باعث شد بسیار سختگیر و ناسازگار شوم، اما میدانم که مشکل از خودم است. نه آنچه میخواستم شدم و نه به پول و ثروت رسیدم..
نسبت به خودم میگم؛ هر قدر هم احساس اطمینان به خودمان داشته باشیم، وقتهایی هست که میدانیم انرژی و توانایی انجام کار و رسیدن به آرزوها و طی کردن مسیر را نداریم.. اگرچه این احساسها و افکارهای منفی نیز گذرا هستند.. اما این قطبهای متضاد احساسها و امیدهایمان همیشه در درونمان در چرخشاند.
پوووف ... تو این روزایی که نخوندمت ... این همه پست .. این همه غم .. این همه غصه ...
خوب شی .. حال ِ خوب، حال ِ خوب ِ خوب برات از خدا میخوام ...
اوهوم،ناراحتم هنوز
مامان شدنت مبارک
بنویس از فسقلت
منتظرم