ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
زنانی در مترو هستند که نمی شناسیشان، چشمهایت را باید ببندی و آن وقت متوجه می شوی، نه آنطور هم غریبه نیستند. همانها هستند که با مهربانی غذاهای خوشمزه می پزند، با بچه ها و نوه هایشان بازی می کنند، عروس و داماد دارند، می خواهند دخترها و پسرهایشان را عروس و داماد کنند. و هزاران آرزو دارند مثل ما آدمهای معمولی. زنانی در مترو هستند که کسی صدای غصه هایشان را نمی شنود. فقط می شنوی که آنها جوراب و شلوار، مسواک و لیف لایه بردار، دستبند و گیره روسری، دونات و لواشک و ... می فروشند. لبخندهایشان را یواشکی می زنند، و فقط پولهایشان را می شمرند و تاریخ روزها. مثل دیروز که هفدهم ماه بود و انگار برایشان روز خوبی نبود. کسی خرید نداشت و کاسبی کساد بود. اما بهم دلداری می دادند که تا عصر خدا بزرگ است و روزی رسان و باز هم بهم لبخند می زدند.