ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بابا جور عجیبى شده است، مهربانتر و آرامتر از قبل. کسى بهش گیر نمى دهد. لم مى دهد روى مبل و توى موبایلش بالا و پایین مى کند. تمام کلیپها را دانلود مى کند و با صداى بلند مى بیند. ساعت دو اخبار مى بیند. پیامها را در گروه هاى مختلف مى خواند و اگر تکرارى باشد تذکر مى دهد. بعد از ناهار چرت مى زند. این روزها که بازار نمى رود ، خیلى کم از خانه بیرون مى رود. گاهى برای خرید. چند روز پیش که رفته بودم ببینمش، یکهو بهم نزدیک شد، دستش را آرام روى سرم کشید. نمى دانم شاید ذکر مى گفت. عجیب بود. وقتى به خانه شان مى روم دلم مى خواهد بغلشان کنم اما نمى توانم. قبل از اینکه برای سیزده بدر برویم پیششان بهم زنگ زد، به خاطر مادر ده روزى بود نرفته بودم. دلم کباب کوبیده مى خواست. گفت سیزده بدر بیا اینجا مى خواهم جوجه درست کنم. گفتم کباب کوبیده. دیدم رفته کلى گوشت خریده و مامان را واداشته همه را چرخ کرده و گوشت کباب را آماده کرده. دلم قنج رفت. یعنی به خاطر من کرده بود؟
دلم مى خواست قلبش را ببوسم. فرداش دیدم یک ده تومانى برداشته دور سر من و دخترک مى گرداند و مى اندازد صندوق صدقات خانه شان.بعد نوبت مامان شد. از کیف خودش پول درآورد.
چرا اینها با دل آدمى این طور مى کنند؟
هربار که می روم با خودم کیک مى برم. آن دفعه کیک هویج بود و این دفعه شکلاتى. هر بار که مى خورد مى گوید این دفعه خیلى خوب شده.
و من مى گویم از این به بعد همین دستور را مى پزم.
سرگرمیش این روزها بازی حکم آن هم در موبایل. یارش علی است و با هم در لیگ فامیلی شرکت می کنند. گاهی می برند ، گاهی می بازند. بعد دانه دانه تصویری زنگ می زند به دوست و فامیل. برادرهایش، خواهرهایش. یا تلفن برمی دارد به خانه باجناقهایش زنگ می زند ببیند خانه هستند و خودش در جواب می گوید کجا می خوای باشم، حبس خانگی یا قرنطینه خانگی.
بابا مى گوید از کی تا حالا یک قرون کار نکرده اما براى خرید کم نمی گذارد. نگران مهندس است. حالش گاهى بدتر از قبل مى شود. اما به روى خودش نمى آورد و با صداى بلند مى گوید : باباشی من کیه؟
من و دخترکا و مامانم در رقابت با هم چهارتایی مى گوییم من ن ن
دختر مهربان. چند تا از نوشته هات رو خوندم و کلی کیف کردم. دلم میخواست بشینم و تمام آن چیزهایی رو که نخوندم یکباره مطالعه کنم. اما راستش میخوام کم کم از این شهد بنوشم.
دلتنگ نوشته هات بودم و شیوایی و سادگی قلمت که خالی از هر کلام سختی بر دل آدم میشینه و ذره ذره به وجودت و خودت نزدیک میکنه. مدتها ازت دور بودم. نه تنها از تو، از همه. سرزنش می کنم خودم و اما نمیدونم آیا باز میگردم یا نه. گذشته با بالا رفتن سن تغییر میکنه و نوع نگاهها. اما این تغییرات باعث نمیشه که بهت بگم همیشه هستم و خوشحالم که دوستمی حتی اگر دیر به دیر ازت خبر داشته باشم. خاطرات خوش همیشه در دل آدم میشینه. هر روز بنویس که در نوشتنت دنیا رو زیباتر میکنی حتی وقتی از غم مینویسی.
ممنون که وقت می گذاری ، من از نوشتن سیر نمی شوم. کاش اونقدر خوب بنویسم که بتونم بالاخره کتاب چاپ کنم.
چه رقابت تنگاتنگ و زیبایی...
آفرین به تو که اینقدر قشنگ مهربانی را به قلم می کشی بانووووو
ممنون که همیشه وبلاگم را مى خوانى.