بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عجیب می‌گذرد. عجیب و غریب. وقتی نوشتی خیالم راحت راحت نیست. دهانم تلخ تلخ شد. وفهمیدم می‌خواهی که حرف بزنم و بگویم. تا اینجا صبر کرده‌بودم. صبر کرده‌بودی. و دیگر کش دادن ماجرا خوب نبود. و مطمئنا حس خوبی نمی‌داد.

نه خوشحال نیستم از اینکه آنلاین شده، اما چیکار می‌توانم بکنم؟ بنویسم. بخوانم. کارهای پادکست و مجله را جلو ببرم. بخوابم یا خیال کنم. دیروز هم همینطور گذشت. بدون هیچ‌ دستاوردی. آشپزی کردم. خوردم. خوابیدم. و دلتنگ بودم. 

غم عزیزی در دلم خانه کرده. آنقدر عزیز که دلم میخواهد تا ابد غمگین باشم.

دیشب که چت‌های قدیمیم را می‌خواندم، از روی عکس کبوترها و پیامش اسکرین گرفتم. اکانتش دیلیت شده اما من هنوز پیام‌هایی که بهم داده‌بو‌د اواخر زنده‌بودنش، نگه داشتم. نوشته‌بودم امروز با بچه‌های مدرسه رفته‌بودم امامزاده‌صالح، ساعت هشت صبح آن سال پائیز، کبوترها هنوز توی صحن دانه می‌خوردند، کسی آنها را هل نداده‌بود کنار پارکینگ، روی کنده‌کاری‌ها و جدول خیابان کنار امامزاده. با همان حال خرابش در جواب دعاهایم که زودتر خوب شود، نوشته‌بود قربونت برم. عصر که رسیدم پای کبوترها و توی صف پارکینگ بودم و اشکهام تندتند می‌چکید، باورم نمی‌شد عکس زنده‌شد. همان کبوترها در هجوم عابران پیاده، میپریدند دور آسمان چرخ می‌زدند، بعد روی شاخه‌های لخت درخت پشت سرم می‌نشستند. از جلوی گنبد آبی که رد شدم، یادم نیست چه گفتم. انگار اگر و اما کردم. دلشکسته‌بودم، لابد. عمویم مرده‌بود بعد از آنهمه دعا. یعنی نذرهایم فایده داشت؟ گفتم صلوات می‌فرستم فقط همین یک کار را بلدم. دویدم. تمام راه را دویدم و اشک توی چشمام یخ‌زده‌بود. توی از توی بازار قدیمی رد شدم. حالم خوب بود. دلم همه‌ی خوراکی‌های توی بازارچه را می‌خواست مثل زنان حامله ویار کردم. به لبوی پخته، به نارگیل‌های برش خورده، به کنافه و چای، به بوی کباب و ریحان تازه، به آواکادوهای چیده‌شده، به همه‌ی خوشمزه‌های توی تجریش. اما تنهایی دلم نمی‌کشید چیزی بخورم حتی بلال بخار پز که اسفند دم عید، بعد از افطار تنهایی خورده‌بودم. دلم میخواست تو باشی. دستم را بکشی اینطرف و آنطرف و آخر سر باز هیچی نخوریم. گرسنگی جوری باهام تا می‌کند که سیری نمی‌کند. مهربانترم شاید. چادر گرفتم، اشکهایم بند نمی‌آمد. من که دیگر خوب نبودم! خیلی وقت بود خوب نبودم. خیلی وقت است که خوب نیستم و از خودمم انتظاری ندارم خوب باشم. ولی چرا یکهو خدا دوستم داشت؟! گنبد آبی بود، آسمان ابری و مردمی که در رفت و آمد بودند. بین زنهای ساکت و گریان، چسبیدم به ضریح نقره‌ای، از اسفند پارسال تا حالا بهش نچسبیده‌بودم. سرد بود و بی‌جان. من گرم بودم و گریان. دل دل می‌زدم. چرا من را کشیدی تا اینجا؟ یعنی عمو می‌دانست؟ نمی‌دانم. هیچی نمی‌دانم. فقط می‌دانم که دیگر حالم آنقدر بد نیست که نیم‌ساعت پیش بود. یک روز پیش. یک هفته قبل. سه هفته‌ی گذشته. ماهی که گذشت. دستهایم قلاب شد به میله‌ها. دیگر تنها نبودم، فریده‌سادات و خاله‌‌ی ریحانه و بهناز هم بودند. عموعباسم که مرده‌بود. خودم و مامان و بابام و دخترک و فندق. همگی دستهایشان را قلاب کرده‌بودند. میخواهم تندی تمامش کنم. دیگر نمی‌توانم. باز گریه‌ام گرفته. قلبم تندتند می‌زند. بگذار بقیه‌اش برای خودم بماند. برگشتنا، برای کبوترها دانه خریدم. دیگر هیچ کبوتری نبود. اما دانه‌ها را زیر درخت ریختم برای فردایشان. برای فرداهایمان.

در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش می‌دادم و سریالی بود که باهاش خیلی هم‌ذات‌پنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپ‌کردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکی‌های مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک آبنبات نارنجی از زیر ابرهارخودش را بالا کشیده‌بود. و با خودم گفتم وای قلبم. ایستادم. عکس گرفتم. می‌خواست اشکهایم جاری شود. جوری قشنگ بود که دلم میخواست کسی پیشم بود و احساسم را برایش بگویم. اما خب مثل همیشه تنها بودم.

توی تاریکی دیگر مقاومت نمی‌کنم، دوباره به صدایت گوش می‌دهم. هنوز صبج نشده. هنوز گنجشک‌ها نیامده‌اند پشت پنجره‌ی اتاقم و بیدارم کنند. دوباره و دوباره به صدایت گوش می‌دهم. اینکه جایی نگه‌داشتی، فندک زدی و سیگار کشیدی و باهام حرف زدی، دود از بین کلمه‌ها بیرون می‌آید. یاد روز اول دیدنت افتادم که مثل مکاشفه بود، کشف جوانی خودم. اگر تنها نمی‌ماندم. کشف میان‌سالی خودم اگر تنها نمی‌ماندم. حرفهایت می‌رود توی چشمهایم، انگار دستگاهی باشد، از گوشه‌ی چشم چپم، اشک سرازیر می‌شود می‌چکد توی یقه‌ام از لای سینه‌ام عبور می‌کند، گرم گرم. باز به صدایت گوش می‌دهم. دوباره و دوباره. چند کلاغ زودتر از بقیه بیدار شدند و می‌خواهند بگویند صبح شده. بقیه مثل مردگان روز قیامت هنوز از خواب بیدار نشده‌اند.

دیشب خیلی راحت خوابیدم و خبری از اینکه هزار بار از خواب بپرم نبود. صبح شده و هنوز صدایی نیست. امروز می‌توانم در تنهایی لپ‌تاپ را باز کنم و بنویسم. کمی بزای نوشتن انگیزه پیدا کردم.

من می‌توانستم و زیر باران راه رفتم بارانی که بند نمی‌آمد. برف‌پاک‌‌کن نمی‌زدم که نورهای ماشین‌ها می‌ماسید به شیشه‌ی ماشین و مثل نقاشی‌های آبرنگ لرزان می‌شد.دلتنگ بودم. کاری ازم برنمی‌آمد. فکر میکنم باید راهم را کج کنم و بهتر ببینم تا بتوانم بنویسم. امشب مینو بهم گفت تو مثل بچه‌ای هستی که در جال یادگرفتنی. و پله‌پله بالا می‌روی. حرفش دلگرمم کرد. به نوشتن و به زندگی کردن. دلم خواست باز بنویسم. بیشتر و بهتر بنویسم.

برف می‌بارد. برف سبک و رها روی موهایم می‌نشیند. سرد است اما دلم گرم و خوشبختم.

اشکهایش با هر حرفی روان بود. جلویش نشسته‌بودم و با هم آش شله‌قلم‌ کار هم می‌زدیم. نمی‌توانستم پا به پاش گریه کنم. گریه جانم را می‌گیرد. حرف زدیم. به حرفهایش گوش دادم. و حالا نزدیکی‌های صبح به آن قبرها فکر میکنم و تصویر روشن و زیبای بچه‌ها و زنان زیبا و پسرکان جوانی که مرده‌بودند و عکسشان بالای سر سنگ قبرهایشان حک بود، دلم را لرزاند. سرم را توی بالش فرو می‌کنم. نمی‌توانم از مردن فرار کنم. نشسته‌بودیم کنار قبر احمدرضا احمدی و باز اشکهایش جاری شد. گفت لحظه به لحظه‌ی مردن خاله‌اش و دفن کردنش، نبودنش، جان دادنش... به همه‌ی اینها با جزئیات فکر کرده. این چند روز آنقدر پوکساید خورده که دیگر اثری ندارد. گفت همه‌اش حوابیده. خانه‌اش زیر و رو بود. هیچ‌کاری نمی‌تواند انجام بدهد. ظرفهایش را شستم. مرغها را در فریزر گذاشتم. برنج خیس کردم. در آن واحد مسخره‌بازی در آوردم تا کمی فراموش کند. با بچه‌ها کل کل کردیم. آنها بازی می‌کردند و مشق می‌نوشتند. او هم کنارشان بود و گاهی به من سر می‌زد. ما داشتیم زندگی می‌کردیم و می‌دانستیم که مریضی ذره ذره جان عزیز‌ترین‌هایمان را می‌گیرد. توی کلاس صبح به این فکر می‌کردم مدل انسان چطوری است؟ اینکه رشد کند و آموزش ببیند و بزرگ شود. درد بکشد و با رنج در تنها ماندن ادامه بدهد. و بعد با ر روی قبرها را یکی‌یکی خواندیم و برای جوانان آه کشیدیم. برای لبخندهای از دست رفته. روی بعضی قبرها گل تازه و شمع‌های نو بود. تاریخ تولدشان گذشته‌بود. اگر زنده بودند سی ساله ، بیست و پنج ساله، سی و چهار ساله و ... می‌شدند. چه شانسی داریم ما که زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم لابد. باز از مرگ ترسیدم. باز از اینکه خاک بریزند روی تنم، روی دستهایم که زمانی برای آغوش باز می‌شده می‌ترسم. ولی این مرگ لعنتی بالاخره خواهد آمد و کاری جز تسلیم  شدن ندارم.