ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این چند روز حالم خوب نیست. در مواقع تنهایی توی ماشین گریه میکنم. هر بار که فکر میکنم در جایی زندگی میکنم که آدمها را با چاقو سلاخی میکنند حالم بد میشود و برای مهرجویی و زنش گریهام میگیرد. همهی دنیا در جنگند و مملکت ما هم در هر جنگی آتش بیار معرکه است. نمیفهمم. تمام حکومتها در حال کشتن کودکان و نسل آدم است. نه مسیحی نه مسلمان نه بیدین، هیچکس برایش مهم نیست کشتن شدن آدمها. جان آدمیزاد ارزش ندارد. حکومتها بر سر قدرت جنگ میکنند. این وسط مردم عادی قربانی هستند. حالم از همهشان بهم میخورد.
در چهارچوب پنجره رو به ماه نشستهبودم و شانهی راستم از باد ملایم یخ کرد. پاهایم را میتوانستم به جای تو بغل کنم و این همه ستاره تماشایم میکردند که غم دارم و نمیتوانم دیگر گریه کنم. غصههایم آنقدر زیاد شدند که دیگر اشکی هم ازش در نمیآید. صدای سگها توی دل کوه میپیچید. خستهشدم. قدیم بیشتر از این شهاب میدیدم. بیشتر از این صبور بودم و هی میگفتم ده تا ببینم میخوابم. یا اگر پنج تا دیدم. دیشب چهار پنج تا دیدم و امشب دو تا. دارم جوانیم را پشت سر میگذارم. آسمان واقعا قشنگ است. به وجدم میآورد و حالا در این لحظه غمگینترم میکند. خیلی تنهایم. کاش آدم نبودم. آدمیزاد چیه؟ به هر کجا قدم میگذارد و آنجا را کشف میکند. قلبم را فتح کردی و بعد مثل یک فضانورد که رها شده در قعر تاریکی و تنهایی از من جدا شدی. و این دردناکترین بخش ماجراست.
۱۴۰۲/۵/۲۱
دختری بود که در موسسه با مدرک روانشناسی و کار در چند تا مهد از روی ناچاری و بیکاری، نظافت میکرد و چای میریخت و تمام کارهای موسسه را از وقتی به جای جدید آمدیم انجام میداد. اسمش را یاد گرفتم. هنوز بیست و دو سالهش نشده فکر کنم. نگران آیندهاش بود. بعد از چند وقت که گذشت، دقت و نظمش را دیدم. باهم همکلام شدیم. در محل کار با کسی گرم نمیگیرم و حرف نمیزنم. رسم نیست. حتی اگر صمیمیتی در لحن و صداکردن باشد مودبانه و در حد حرفهای کاری است. جلوتر نمیرود. گفت دنبال کار بهتری است و این را در شان خودش نمیداند و خانوادهاش خبر ندارند. دو جا دنبال معلم میگشتند و همینطوری بهش معرفی کردم. اولی راهش دور بود. سر دومی مریض شد و نتوانست مصاحبه برود. خواهش کردیم وقتی حالش خوب شد برود. رفت و از بین چند نفر و چندین مصاحبهی سخت موفق شد که آزمایشی آن کار در مدرسه که معلمی بود را بگیرد. امشب همین حالا پیام داد که استخدام شده. خیلی خوشحال بود. خیلی خیلی. گریهام گرفت و یاد تو افتادم. تو از این کارها زیاد کردهای. چقدر برایش خوشحال شدم و تشویقش کردم به تلاش و پشتکار و برایش آرزوی موفقیت کردم. گفت هر چه میخواهی به آن برسی. میخواهم با دخترک راه بیفتم و کولهام را بردارم و بروم کل دنیا بچرخم و با بچههای دنیا بازی کنم. بخندم و کتاب بخوانم و شاد باشم. همین. و تا آخر عمر اینجوری زندگی کنم. من همین را میخواهم. میخواهم دیگر مردخانه را نبینم.
آن شاگردم بود که لبهی بالکن میایستاد و از خیابان تماشایم میکرد، هفتهی پیش که حرف از خانواده شد، گفت من بابا ندارم. نپرسیدم که چه شده. جا خوردم. به نظرم جدایی بود اما خب جور عجیبی است که در حرفهایش از دیدارش با عمه و دخترعمهاش هم میگوید. امروز وسط خیابان بودم که دیدم در بالکن ایستاده، پنج دقیقه زودتر از قرارمان. دست تکان دادم و او هم لبخند زد. پسر عجیبی است. هم حرفهای بزرگانه میزند و هم بچه است و مهربان. امروز من شربت نخوردم او هم نخورد. انگار عاشقم شده باشد. هر دفعه یک لگو نگه میدارد یواشکی که تا هفته بعد به من بدهد و بگوید این اینجا جا مونده بود و من ازش تشکر کنم که مراقبش بوده. خیلی با احساس و مهربان است. تا به حال شاگرد اینطوری نداشتم به غیر از بچههای پیش و اول دبستان آن مدرسهی پسرانه که دو سه نفرشان هر بار بغلم میکردند و یکیشان همنام تو بود.