بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اشکهایش با هر حرفی روان بود. جلویش نشسته‌بودم و با هم آش شله‌قلم‌ کار هم می‌زدیم. نمی‌توانستم پا به پاش گریه کنم. گریه جانم را می‌گیرد. حرف زدیم. به حرفهایش گوش دادم. و حالا نزدیکی‌های صبح به آن قبرها فکر میکنم و تصویر روشن و زیبای بچه‌ها و زنان زیبا و پسرکان جوانی که مرده‌بودند و عکسشان بالای سر سنگ قبرهایشان حک بود، دلم را لرزاند. سرم را توی بالش فرو می‌کنم. نمی‌توانم از مردن فرار کنم. نشسته‌بودیم کنار قبر احمدرضا احمدی و باز اشکهایش جاری شد. گفت لحظه به لحظه‌ی مردن خاله‌اش و دفن کردنش، نبودنش، جان دادنش... به همه‌ی اینها با جزئیات فکر کرده. این چند روز آنقدر پوکساید خورده که دیگر اثری ندارد. گفت همه‌اش حوابیده. خانه‌اش زیر و رو بود. هیچ‌کاری نمی‌تواند انجام بدهد. ظرفهایش را شستم. مرغها را در فریزر گذاشتم. برنج خیس کردم. در آن واحد مسخره‌بازی در آوردم تا کمی فراموش کند. با بچه‌ها کل کل کردیم. آنها بازی می‌کردند و مشق می‌نوشتند. او هم کنارشان بود و گاهی به من سر می‌زد. ما داشتیم زندگی می‌کردیم و می‌دانستیم که مریضی ذره ذره جان عزیز‌ترین‌هایمان را می‌گیرد. توی کلاس صبح به این فکر می‌کردم مدل انسان چطوری است؟ اینکه رشد کند و آموزش ببیند و بزرگ شود. درد بکشد و با رنج در تنها ماندن ادامه بدهد. و بعد با ر روی قبرها را یکی‌یکی خواندیم و برای جوانان آه کشیدیم. برای لبخندهای از دست رفته. روی بعضی قبرها گل تازه و شمع‌های نو بود. تاریخ تولدشان گذشته‌بود. اگر زنده بودند سی ساله ، بیست و پنج ساله، سی و چهار ساله و ... می‌شدند. چه شانسی داریم ما که زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم لابد. باز از مرگ ترسیدم. باز از اینکه خاک بریزند روی تنم، روی دستهایم که زمانی برای آغوش باز می‌شده می‌ترسم. ولی این مرگ لعنتی بالاخره خواهد آمد و کاری جز تسلیم  شدن ندارم.

چرا در زمستان رنگ غروب و طلوع خورشید همرنگ است؟ 

بلند گفت ولی من مامانی رو دوست دارم. قلبم از جا کنده شد. کاش یادم بماند. کاش فراموش نکنم که تو چطور بزرگ شدی. چطور قد کشیدی . حرف زدنت و راه رفتنت.

پرستار بچه‌ها که صدایش می‌کنند خاله همیشه برایم چای و خرما می‌آورد. امروز هم چای تازه‌دم جلویم گذاشت. موهایش را حنایی کرده‌بود و سفیدی‌هایش نبود.

نصف کلاس رفته‌بود و بچه داشت می‌ساخت. صدایی بلند شد.خاله همینطور که داشت کارهای خانه را انجام می‌داد، آواز میخواند.آهنگ بدون متن پخش می‌شد و او باهاش میخواند و صدایش توی خانه می‌پیچید. هایده و گوگوش و معین را بیت به بیت خواند. درست میخواند و از ریتم عقب نمی‌افتاد. به صدایش گوش می‌دادم. 

من تابه حال با آهنگی اینطور نخوانده‌ام! و برای این زن و احساسش توی دلم ذوق کردم. گاهی باید اینچنین بود.

پریسا را از قبل می‌شناختم که چه دردی را تحمل می‌کند. اما این حرفهایش، این بخش واقعی زندکیش بدون محمد بزرگی تلخ بود و هیچ جوری از تلخیش  کم نمی‌کرد و کاسته نمیشد. حالا نشسته توی رختکن بازنده‌ها و تعریف می‌کرد چطور از این تاریکی و تنهایی بیرون آمده اما هنوز تنهاست. قسمت بیشتم رختکن بازنده‌هت مثل قسمت قبلی غم دارد. اگر روحیه‌ی ضعیفی دارید یا خودتان غمگین هستید گوش ندهید.

شنیدن این زندگی‌ها انگار به من گوشزد می‌کند که درد و رنج پرستیدنی و ستودنی نیست اما آدمی را می‌سازد و از آن زن یا مردی قوی‌تر می‌سازد که بارنده نیست.

ماسک خانه‌ی هنرمندان

جلوی در ورودی بسیار شلوغ بود. بعد انگار وارد مهمانی بزرگی شدی. سالن خلوت و خاموش، تبدیل شده‌بود به مجلسی پر جمعیت، از زن و مردهای مختلف که حالا در گوشه و کنار ایستاده یا راه می‌رفتند. در میان جمعیت، زنی که روی صورتش ماسک نقره‌ای است با پرهای بلند، و چشمهایش دیده نمیشود. جلوتر می‌روم. مثل ماهی در بین جمعیت شنا میکنم. سالن بهار و تابستان را دید می‌زنم. روی دیوار پر است از صورتک‌های عجیب و  غریب که با متریالهای مختلفی ساخته شده‌اند. با فلز، باند گچی، چوب، مقوا و پاپیه ماشه، شیشه و آینه، و ترکیب موادهای مختلف پارچه و گل و شانه‌ی تخم‌مرغ. قشنگتر اینکه بعضی از هنرمندها، ماسک به صورت کنار ماسکی که روی دیوار است ایستاده‌اند. مثلا زنی با ماسک چوبی کوچک به دیوار تکیه داده‌بود و ماسک روی دیوارش مورچه‌ها از سوراخ پایین روی دیوار کشیده شده‌بودند تا ماسک روی دیوارش.و قسنگتر از همه وقتی لابه‌لای ماسکها و آدمها می‌چرخیدم، زنی با لباس مشکی که روی سینه‌ی سمت راستش پرنده‌ی طلایی دوخته بود و پارچه‌ای مشکی روی صورتش، آواز می‌خواند. می‌خواند دیگه نوروز تو راهه.همین آهنگی که من از اول اسفند هر روز بهش گوش می‌دهم تا بهار بیاید. صدایش می‌پیچید توی سالن بهار و انگار واقعا بهتر بخواهد از بین دیوارها و ماسکها سرک بکشد. 

زن قد بلند با رژقرمز، که صورتش مشخص نبود، بهار را صدا می‌زد. خوبی ماسک این است که کسی تو را نمی‌شناسد.دنبال استاد و دوستم می‌گشتم. طبقه‌ی دوم بین درختهای کیارستمی بالاخره پیدایش کردم که با نوارهای زرد رنگ خطر صورتش را پوشانده بود. زن مثابه خطری عمیق برای حکومت. بغلش کردم. و بقیه‌ی سالن را چرخیدم و گشتم. مردی روی سرش قفس و پرنده‌ی درونش راه می‌رفت. توی آینه‌های بعضی از صورتکها عکس گرفتم. کار مورد علاقه‌ام سلفی توی آینه است. ازدحام جمعیت کم و زیاد می‌شد. دلم میخواست ماسکی روی صورت داشتم. به دوستم گفتم اگر قرار بود من مبا ماسک بیایم حتما با کتابی روی صورتم وارد می‌شدم. که جای چشمهایش را در‌اورده‌ام. یاد فیلم آیز واید شات کوبریک افتادم. دلم خواست وارد لوکیشن فیلم بشوم. پر از زنهای ماسک‌دار اغواگر، و مردهایی که متعجب نگاه می‌کردند. تقریبا شبیه بالماسکه بود و نشناختن کامل صورتهایی که با ماسک پوشانده‌بود بسیار هیجان‌انگیز بود. 

زندگی واقعی چطور است؟ وقتهایی که مجبوریم ماسک بزنیم و کسی متوجه نمی‌شود چون با همین صورت خودمان را پنهان می‌کنیم.صورت واقعی و غیرواقعی روی یک صورت منطبق می‌شود. 

نمایشگاه خوبی شده‌بود.

امروز بعد از یکماه به خانه سرزدم. گاز را سابیدم. سینک ظرفشویی، لباس شستم. جارو زدم. دستشویی را شستم. قاب پرنده‌ای که امروز هدیه کرفتم زدم به دیوار. نمی‌دانم. اگر خانه‌ی خودم بود، تنهای تنها. بیشتر دوستش داشتم و بیشتر بهش سر می‌زدم.

حالش خوب نبود. و دیشب دلش میخواست سکوت باشد و سکوت. چیزی که توی دلم غوغا میکرد. که از حرف زدنش پیدا بود. گفتم دلم برای روزی که با هم سیگار کشیدیم تنگ شده. و بعد گفت برای چیز دیگری تنگ  نشده؟ چیکار باید می‌کردم؟ غم داشتم. از صبح گریه کردم چون بلد نیستم خوب بنویسم. جزئیات را تبدیل کنم به جمله. کلمه‌های اغراق‌آمیز توصیفی بکار می‌برم. و چند چیز دیگر که خیلی قلبم را شکسته‌بود. گفت سکوت کن و بغلم کن. و من سکوت کردم آنقدر تا خوابم برد. از خواب که پریدم خوابش برده. و دیگر غمگین نیست.

پرستار شاگردم دیروز دلش گرفته‌بود. از دست مامان و بابای بچه. چندسالی می‌شود که به خانه اینها رفت و آمد می‌کنم. بچه را از یک سال و هشت ماهگی می‌شناسم. بچه چیزی می‌خواسته که هر چه گشته‌بود، پیدا نکرده‌بود. شب بابای بچه زنگ زده‌بود. زن غصه خورده‌بود. دلم گرفت. چرا وقتی قدرت داریم زور می‌گوییم؟

دوست داشتن

زهراسادات از همان روز اول که توی کلاس دیدمش، بنای ناسازگاری گذاشت. گفت من کلاست را دوست ندارم و نمیخواهم بسازم. تعجب کردم. کمتر بچه‌ای است که عاشق لگو نباشد و از آن خوشش نیاید. نگاهش کردم و هیچی نگفتم. می‌دانستم بزودی پشیمان خواهد شد.هربار در هر جلسه کلماتی گفتم که دوستانه باشد. خوشش بیاید و باهام رفیق شود. آنطور که بیاید و باهام حرف بزند. چیزهایی بگوید که دیگران نمی‌گوید. و همینطور هم شد. وارد دایره‌ی امنش شدم. او همچنان سرکش بود. جورایی دست‌نیافتنی. می‌خواست قدرتمند باشد و با من هم‌نوایی نکند. روزهایی که می‌ساخت خوب می‌ساخت. برای بچه‌ها چشم نازک می‌کرد. ولی مهربان بود. امروز که بعد از یک دوهفته می‌دیدمش،فهمیدم دلم برایش تنگ شده. و او شروع کرد به بدقلقی. صندلیش را رو به دیوار گذاشت و موقع ساختن از گروهش فاصله گرفت. بلند گفتم شاید زهرا دوست دارد کمی فکر کند و بعد به دوستانش ملحق شود. قرار شده‌بود قسمت بازرسی چمدانهای فرودگاه را بسازند. همه مشغول ساختن شدند که رفتم پیشش. کنار صندلی کوچکش زانو زدم و گفتم: چی شده؟ زودی باهام حرف زد و گفت بچه‌ها با من دیگه دوست نیستند. گفتم به نظرت چی شده؟ گفت اونها هر چی من میگم چوش نمیدن، اصلا ارزشی برای من قائل نیستند. منو نمی‌بینند. چطور بچه‌ی هفت ساله به اینجا رسیده‌بود؟ گفتم خودت چی فکر می‌کنی؟ موهای بلند تا کمرش را دوطرف بافته و تا روی دامن دخترک لباسش می‌رسید. با کش صورتی و زرد بسته‌بود مامانش، لابد. فرق کج باز کرده‌بود و چند تار هم ریخته بود توی صورتش. پوست صورتش مثل من رنگ گندمزار است و حتی کمی تیره‌تر، مثل تابستانها که برنزه می‌شوم. بهش گفتم چقدر موهات قشنگه. و بعد مقنعه‌ام را عقب دادم و گفتم ببین مال من خیلی خیلی کوتاهه. همه‌ی شاگردام بهم می‌گند زشت شدم. زهرا خنده‌اش گرفت اما جلوی خنده‌اش را گرفت. بهش گفتم بیا برو شروع کن به ساختن. تو وقتی می‌سازی خیلی خوب می‌سازی. گفت آخه بچه‌ها نمی‌ذارند. و تکرار کرد اونها با من دوست نمیشند دیگه. گفتم یه کم فکر کن چی شد که اینطوری شد! و بعد به گوشواره‌هاش اشاره کردم و گفتم و منم از اینا دارم دفعه‌ی بعد می‌اندازم که ببینی، مثل مال توست. خندید. لبش چین افتاد و لپهایش جمع شد. بلند شد و رفت توی گروه. شروع کرد به ساختن. از دور که تماشاش کردم ذوق داشتم. شاگرد من بود و دوستش داشتم. و من را یاد خودم انداخت.