بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرور

تابستان بیست و دو سالگی عاشق شدم. عاشق کسی که ندیده‌بودمش. ما فقط وبلاگهای همدیگر را خوانده‌بودیم. گاهی شبها تا نیمه‌شب چت کرده‌بودیم. و هر دو مشتاق بودیم به خواندن و نوشتن. او نوشتنش از من بهتر بود. این را می‌دانستم. شانس آوردم که داستانهایش را خواندم. من همان موقع هم زیبا نبودم. صورتم جوش داشت. اصلا اینقدر پوستم شفاف نبود. حالا نه اینکه الان پوستم روشن باشد که مثل رنگ گندمزار است و من هیچ‌وقت شکایتی نداشتم. او هم چشمانش روشن بود و من را یاد محمدرضا فروتن می‌انداخت. صدایش گرم و گیرا بود. عاشق صدایش هم بودم وقتی حرف می‌زد. خیلی زیاد همدیگر را ندیدیم. زیاد دوستی نکردیم. زیاد نبود. دوستی‌مان کوتاه بود. کوتاه مثل همان تابستان گرم. بعد از آن همیشه عاشقش ماندم. همیشه دوستش داشتم و دارم. امسال بعد از مدتها ، نمی‌دانم چطور نمایشگاهی گذاشت و دیدمش. توی سالن بلند نامم را برد. بغلش کردم. حقم یک بغل بود بعد از اینهمه سال، نبود؟ ایستادیم به تماشای مردم که کارش را می‌دیدند مثل دو تا دوست. مثل همان قبل. فقط موهایمان سفید شده‌بود. برف پیری نشسته‌بود روی سر و صورتمان. هنوز سیگار می‌کشید.هنوز همانطور گرم و گیرا حرف می‌زد و دختران زیبا دورش می‌پلکیدند. یادش بود که چقدر دوستش داشتم؟ یادش بود. سراغ همه‌ی خاطراتمان را گرفتیم. تمام دوستان مشترکمان. 

می‌شد تا ابد بایستیم و مثل دو تا دوست همدیگر را تماشا کنیم و حرف بزنیم. و توی دلم ذوق کنم که هنوز دوستیم. قشنگ بود. چه شد؟ یادش بود که افسردگی به این روزش انداخت؟ یادش بود که تلفن‌هایش را جواب نمی‌داد و سراغم را نمی‌گرفت. یادش بود چقدر خیابانها را تنهایی می‌گذراندم؟ چقدر سالها بدون او گذرانده بودم؟ یادش بود که بهم جرات داده تا از رشته‌ی ریاضی انصراف بدهم و کنکور هنر بدهم؟ یادش بود که وقتی رتبه‌ام آمد و پشت تلفن گریه می‌کردم سکوت کرده‌بود. یادش بود که چهارسال چقدر در دانشگاه خوشبخت بودم و دلم برایش تنگ می‌شد؟ یادش مانده‌بود که چطور خودم را نابود کردم و زندگیم را چطور به دست خودم به اینجا رساندم؟ یادش بود که من دختر ده ساله دارم؟ 

تا ساعتی کنارش ایستادم و لبخند زدم و به حرفهایش گوش دادم. همانطور غمگین نگاه می‌کرد با اینکه هم مهندس بود هم نویسنده. با اینکه نامزدیش بهم خورده‌بود. با اینکه خواهرش رفته‌بود فرانسه. و هنوز تنها زندگی می‌کرد من را یادش مانده‌بود. 

امروز که روی تخت دراز کشیده‌بودم با پولیور طلایی و دامن سبز که تو کجا ماندی، یاد او افتادم که پیدایش نمی‌کردم و ساعتها در تعلیق نبودنش می‌ماندم.  او هم حالش بد بود و سطح هوشیاریش من را آزار می‌داد. و من دچار آدمهایی می‌شوم که نمی‌دانم حالشان بد است. یا می‌دانم و خودم را به خنگی می‌زنم. تقصیر تو نیست. من انتظار کشیدن را دوست دارم اما نگران شدم مثل احمقها. و تمام مدت خاطرات گذشته به یادم آمد وقتی گفتی حالم بد بود. می‌دانم برای کسی این‌چنین چقدر سخت است جدا شدن از رویا و وارد واقعیت شدن. 

باهاش خداحافظی کردم. همان شب. و باز ازش بیخبرم. مثل قبل رفت توی غبار و گم شد. 

متاسفم.

دلیل ماندن

این روزها عجیب‌ترین روزهای زندگیم است. در حال سعی و کوشش مداومم. نوشتن و نوشتن و نوشتن. زندگیم جهتی پیدا کرده که خیلی دوستش دارم. و دیگر کار میکنم و زنده‌ام فقط به خاطر بودن در این موقعیت و در کنار اتفاقات بودن. لحظات خوب زیادی را می‌گذرانم. قشنگ است. به یادماندنی است. نمیدانم کدام را بنویسم. فقط اینکه دلم میخواست از اینجا برای همیشه بروم. نباشم. ولی حالا دلیل محکمی برای ماندن دارم. دوستانی که پیدا کرده‌ام.

دورکرسی نشسته‌بودیم. این تصویر که هر لحظه خسته می‌شد یا دیگر نمی‌خواست ایستاده‌باشد و از راه که می‌رسیدیم می‌رفت زیر کرسی می‌نشست و همه دورش حلقه می‌زدیم. قشنگ بود. تصویری قشنگ که هرگز پاک نخواهد شد. 

ما امید می خواهیم

امروز یادداشتم توی شرق کنار بقیه ی نوشته ی بچه ها چاپ نشد. غصه خوردم اما خب این هم بخشی از نوشتن و نویسنده شدن است. عوضش با ماهور احمدی دوست شدم بالاخره. برف باریده بود روی قبر احمدرضا احمدی. برفها را کنار  زدم. و گریه ام گفت. ماهور استوریم را دیده بود  و نوشته بود برایم فیلمها  را بفرست. کلی برایم نوشته بود. خیلی خوشحالم از اینکه باهاش حرف زدم.
این شعر احمدرضا را با خودم تکرار می کردم.
دری به زمستان باز کن
تا سپیدی برف ها
به ما امید زنده ماندن بدهد
ما گرما نمی خواهیم
ما امید می خواهیم...

رشت قشنگ من

این پادکست را بسیار دوست دارم. چون تلاش بسیار کردم و مثل یک طفل نوپاست. گوش بدهید و نوش جان.

 تماشای غروب در شنوتو

تماشای غروب در کست باکس


آشنایی با آدمهای جدید هیجان‌زده‌ام می‌کند.

نمی‌توانم احساساتم را پنهان کنم که امید به زندگیم در همین نوشتن و خواندن و کلاسهایم خلاصه می‌شود.آنقدر نوشتم و باز هم مطلب نوشتنی دارم که حد ندارد.،گاهی کم می‌خوابم و گاهی اززخستگی روی تخت می‌افتم. باز می‌نویسم. باز همه جا توی خواب و بیداری باز می‌نویسم. نمی‌توانم هیجانم را پنهان کنم از کنارش بودن. و اتفاقات خوب پیش رویی که در گروه داریم. حرف می‌زنیم و بحث می‌کنیم. نظر می‌دهد و باز کارها را جلو می‌بریم. سلیقه‌اش سخت است. یکهو ممکن است توی ذوقم بزند اما باز هم محترم است و معلم است. در کار نوشتن سخت‌گیر است. سعی میپکنم کم نیاورم و بنویسم. و فراموش کردم می‌شد که بروم. به سختی تمام بروم. میخواهم باشم چون او هم می‌ماند.

بهترین سفر عمرم بود. چه خوب که هربار می‌آیم می‌نویسم بهترین بود. و بعد از آن باز اتفاق بیفتد.آنقدر که دلم میخواهد باز ببینمش و باز دورباره سفر گروهی ترتیب بدهد دعا می‌کنم ممنوع‌الخروجیش برجا باشد که نرود. تا وقتی که من زنده هستم او باشد و من از بودنش بیاموزم و در کنارش نفس بکشم و بخشی از خاطرات او باشم. تمام آرزویم این است. باز بنویسم و از نوشتن درباره‌ی او سیر نشوم. مهربانیش را بر من تمام کرده. تمام قد. و من نمیتوانم عاشقش نباشم. عشقی اساطیری که نمی‌توانم توصیفش کنم و آغوشش در لحظه‌ی خداحافظی که هزار بار منتظرش بودم و تصورش می‌کردم و داشت از دستم می‌رفت را با خنده‌هایش قاطی کردم و خودم را به دستهایش رساندم. بعید بود اما شد. مثل همان وقتی که صدایش را هزار می‌شنیدم و جملاتش را از حفظ بودم و تکرار می‌کردم. فکر نمی‌کردم روزی اینقدر بهش نزدیک باشم که مخاطب کلامش قرار بگیرم. با تمام دردها و رنجهایم و لحظات کشنده‌ای که در زندگی دارم می‌خواهم که باشد و منم در کنارش باشم همینقدر دور و همینقدر نزدیک. برایم بسیار عزیز و محترم است. نوشتم که فراموش نکنم و سالهای بعد بیایم و باز از عشقش و بودنش بنویسم.

خودم را می‌فرستم سرکار، فقط حواسم به بچه‌هاست، به کلاس و کارهایش. دیگر کار دیگری نمی‌کنم. اینطوری بهتر است. بی‌خیال و رها.

چه بارانی گرفته عزیزم. عاشق بارانی. عاشق..