بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برایم نوشت که مثل قدیم هنوز قشنگ می‌نویسی، از پیامش خوشحال شدم. به داستانم گوش داده‌بود. الان دخترک جوابی به بابا داد که توش گفت مامان نویسنده است. یعنی دخترک فکر می‌کند من دیگر نویسنده شدم. اما من هنوز چیزی برای خودم ندارم. چیزی که بشود گفت این نوشتن من است این کتاب من است یا این مال من است. نمی‌دانم. 

یک نفر هم از قدیم یا از جدید آمده و آخر اردی‌بهشت تمام نوشته‌هایم را زیر و رو کرده. نمی‌دانم به قصد خیر یا شر. هر چه هست امیدوارم که بیهوده نباشد.

شاید امروز، وقت انتقام باشد. اما مگر من به انتقام گرفتن معتقدم؟ 

چنان شکستم که دیگر تا مدتها بلند نشوم. روی کاناپه‌ی آبی دراز کشیدم. سرم درد می‌کند. گریه‌‌هایم بند آمده.،اما غم عالم توی دلم است. امسال دیگر من آن منی که بودم، نیستم. از سال جدید متنفرم. از چیدن هفت سین، از هر چه که باعث خوشحالیم باشد متنفرم. فقط دلم میخواد خانه را تمیز کنم.،فقط همین. 

نه فراموش می‌کنیم، نه می‌بخشیم.

همکلاسی مدرسه‌ام مرد. امروز مرد. مگر تموم عمر چند تا بهاره؟ هان؟

دارم بزرگ میشوم. خیلی عجیب است که هنوز کوچکم و هنوز میتوانم بزرگ شوم. 

یلدا می‌تواند مبارک باشد. دل خوش باشی عزیزم.

زندگی جوری عجیب جلو می‌رود که نمی‌توانم ازش راضی باشم. در روزهای مختلف و سالهای مختلف همیشه ناراضی بوده‌ام. هیچ‌گاه نشده که بخواهم آرام بنشینم و بگویم آخیش، دیگر کاری ندارم و تمام. خستگی جزوی از بدنم شده. کف پایم درد می‌کند. ازم پرسید: مگه حالت بد نبود چرا رفتی قبرستان؟ واقعا از خودم پرسیدم چرا وقتی حالم اینقدر بد است می‌روم قبرستان؟ نمی‌دانم. می‌روم ببینم که این همه هیاهو برای هیچ است. می‌روم ببینم که آخرش می‌میرم و تمام می‌شوم. خودم برای که اینقدر خسته می‌کنم و برای چه. چرا آرام نمی‌گیرم؟ سرم را گذاشتم روی سنگ سفید و گریه کردم. این بار کمتر. آفتاب توی صورتم بود. باد خنکی وزید. فهمیدم هنوز وجود دارد. و بهم می‌گوید غصه نخور. خجالت می‌کشم. هربار که می‌روم می‌گویم ببین به چه روزی افتاده‌ام؟ هیچ کسی دوستم ندارد. و بدترین آدم روی زمینم. دیروز تولدش بود. و من باز با آمدنم غافلگیرش کردم. اما او دیگر زنده نیست. 

مهسا و حالا آرمیتا.

چه خوب نرگس و مهدی آزاد شدند. صدای افرا را شنیدم که مامانش را صدا می‌کرد. دلم خواست شاگردم باشد.