بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلهره پشت دلهره. آدم از ناشناخته‌ها می‌ترسد و از چیزهایی که می‌داند و نمیخواهد باور کند.

توی دلم رخت میشورند. می ترسم. باید بترسم. از خودم و هر چه درحال اتفاق است. روزگارم قرار نبود اینطور باشد. حالا انگار بهم گفته باشند تا میتوانی بخور. فقط مینویسم. می نویسم. گاهی گریه سبکترم می کند اما دیگر گریه ام هم نمیگیرد. اوضاع وخیمی شده. باید برگردم. باید بروم و دیگر نباشم. 

کاش این دلهره زودتر تمام می‌شد. 

حالا همین بدن رنجور بیمار، خسته و از پا افتاده، از نفس افتاده، دیگر میل به زندگی ندارد. از دنیای آدمها می‌ترسم. از آدمهایی که دوست داشتن را تکه تکه می‌کنند و در چمدان جا می‌دهند. 

مدارک جرم ماست اینها که می‌بینید. 

چه خوب نوشته سپیده رشنو. چند وقت پیش که به خانه برگشته‌بودم و در کمد پی چیزی می‌گشتم، دستم خورد به موهایم. به موهایم که بافته شده‌بود و سر و تهش کش مو داشت. همان سال نحس بود. چند روز بعد که دیگر تحملم تمام شده‌بود. قیچی را برداشتم و موهایم را بریدم. و بعد در کمد پنهان کردم. بعد از دوسال می‌دیدمشان. انگار فراموش کرده‌باشم. قلبم تکان خورد. و حالا سپیده نوشته میخواهد در اوین چمدان باز کند. گریه کردم. برای خودمان گریه کردم که مدارک جرم ماییم. بدنهایمان.

بالاخره روزی از خوشبختی‌ام خواهم نوشت. می‌نویسم که در پی‌اش می‌دوم. مگر چقدر عمر خواهم کرد که بخواهم همان را هم به درد و رنج بگذرانم. دوست دارم که زندگی کنم و برایش تا لحظه‌ی آخر می‌جنگم.

کماکان ، کماکان، کماکان، 

پنج‌شنبه بهترین اجرایی بود که می‌دیدم. یادش بخیر دانشگاه که اجراهای مهدی ساکی را تماشا می‌کردم و همیشه نفر اول همه‌ی تاترها و پایان نامه‌های بچه‌های تاتر بودم و حالا هم باز هم اجرا بگذارد خواهم رفت. 

کاش بیای بگویی که چیکار کنم! البته که من باز سکوت را انتخاب می‌کنم که این کنش، منفعل بودن نیست، روزگار تلخ و سختی است. بهتر نخواهد شد و بد و بدتر خواهد شد، هر کس باشد. خسته‌ام. میخواهم فرار کنم  و بروم و دیگر نباشم. این نبودن به من کمک می‌کند که باز زندگی را بیابم و این فرسایش را به جان نمی‌خریدم. هیچ نمی‌گویی؟ چیزی بگو. به خاطر عشق چیزی بگو.

نمی‌دانم تا کی دوام می‌آورم؟ نمی‌دانم تا کی می‌توانم با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم؟ زندگی می‌کنم و نمی‌کنم. خسته‌ام. از اینکه لبخند بزنم و نشان بدهم همه چیز خوب و عالی است خسته‌ام. از دست خود ترسو‌ام خسته‌ام. کاش مثل سال هشتاد و دو که آمدی و گفتی باید انصراف بدهی می‌آمدی بهم شجاعت می‌دادی و می‌گفتی برو به همه بگو که دیگر نمی‌توانی و انصراف بده. جانکم نمی‌دانم چه می‌کنی! نمی‌دانم. قلبم درد می‌کند. مغزم درد می‌کند. چشمانم پر از اشک و غلط نوشتنم زیاد است. پیر شده‌ام. دیگر مثل بیست و دو سالگیم نیستم. دیگر پرنشاط نیستم. آن موقع هم نبودم. باز افسردگیم عود کرده. شاید هم بوده و من تا الان این بار را بدوش کشیدم،بگذار برای تو بنویسم و کمی غر بزنم. بگذار بگویم اگر رهایم نمی‌کردی شاید اینطور نمی‌شد. شاید هم طور دیگری می‌شد. می‌خواستی تصثیر عشق درهم نشکند اما من در زندگیم در این لحظه‌ی کنونی له شدم. و هر روز منتظر متلاشی شدنمم. عیبی ندارد. بالاخره هر کسی تقدیر و سرنوشتی دارد. سرنوشت منم این بود. آه این بود. غصه نخور. حالم خوب نبود شاید صبح که شود، خورشید که سرزد بهتر باشم. زندگیم درست بشو نیست مثل این روزگار و حاکمان این سرزمین که صدچندان من را ناامید و ویران کرده. 

خواننده‌ای داشتم به اسم جلال. خیلی وقت بود به یادش نبودم اما امروز که رفتم توی آرشیو و درباره‌ی ازدواجم در سال نود خواندم با دیدن کامنتش به یادش افتادم. مثل بقیه‌ی خواننده‌ها که خبری ازشان ندارم.

مثل قدیمش بهم چسبید چون دوستی‌مان برمیگشت به همینجا. به همین وبلاگ. به همین تاریخی که برمی‌گردد به هشتاد و دو. و الان چه سالی هستیم؟ صفر سه. چند سال پیش می‌شود؟ دقیقا بیست و یک سال پیش. چه کسی فکر می‌کرد بیست و یک سال بگذرد؟ من جوان بودم و بیست ساله. و آه. الان چند ساله شدم؟ و همانطور جوانم؟