ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شمارهی ۰ |یزد | اشوزدنگهه
در پادکست تماشای غروب، یزد را به نوشتههایمان نیاوردیم که کلماتمان را به یزد بردیم، از زیر طاقها و ساباطها گذراندیم و در بادگیرها به باد سپردیم. تماشای نقش و نگارهای کاشیهای قدیمی، کلاهفرنگیها، باغ اناری زمستانزده، چهارسکوها و خشت و گلها وجدِ کلمات ما شدند. این شماره نجواهایی است که انگار شبی سرد، دور یک کرسی گفته و شنیده شدهاست.
راههای شنیدن تماشای غروب:
Castbox | Podcast | YouTube | amazon music | Spotify | Telegram
این میوهی قلب من است. گوش دهید.
شب شده. برف میبارد. دلتنگم. امروز هم مثل خیلی شنبههایی که گذشت سخت بود. پر بود از کار و کار و کار. دلتنگم. کاری نمیتوانم بکنم. مجبور شدم به خاطر هماهنگیهای پادکست که چندساعت دیگر به استقبالش میرویم، ازش بپرسم. پرسیدنهایزبیهوده آزارش میدهد. میدانم. اما حواسم نیود. خیلی برایم تلخ و بد بود. هیچوقت نمیتوانم پیشبینی کنم که الان چه خواهد شد. همین بهم نیروی همراه با ترس میدهد. اما یکیار بهم گفت اعتماد به نفس داشتهباشید. اما امروز معلوم بود که عصبانی شده. میگذرد و من همچنان پوست کلفتتر از قبل میشوم. و یاد حرفهای تو میافتم، تن و بدنم میلرزد. حتی وقتی امروز از جلوی پارک قیطریه رد که میشدم گریهام گرفت. دوهفته با عشق کذشتم و امروز گریه میکردم. نوشته بودی امید نان آور خوبی نیست. امیدم رفته. امید داشتم که امیدم به زندگی برگردد من که تا جند وقت پیش هیچ دلخوشیی برای زندگی نداشتم. دلخوشی زندگیم این کارها شده،
ممکن است روزی دیگر بیدار نشوی و طلوع خورشید را نبینی. نبینی که تاریکی شکافته شده، و اشعههای باریک نور خورشید آن لحظه تاریکی را تمام کرده. شاید روزی دیگر با صدای پرندهها بیدار نشوی. ممکن است ابرهای یخزده را روی آبی آسمان دیگر نبینی. نور را نبینی که آرام آرام روزگار را بیدار میکند. ممکن است صبح دیگر به سراغت نیاید و تو حرکت زمین را دیگر بر روی آن درک نکنی. ممکن است برگردی به جایی که قبلا در آن بودی. برگردی به ریشههایت. به خاک. روزی که نمیدانی چه وقت است. چه زمان است! ولی تا آن زمان زندگی کن و تا لحظهی آخر به آن بچسب.
توی بیمارستان، خودم را روی تخت دیدم. همینطور مهتابی رنگ و رنجور، دستهای کبود و پاهای یخزده، ریهای بیجان و توانی که دیگر نیست. مثلا سی یا سی و پنج سال بعد. آخ. و البته تنها نیستم. نه اینکه که بخواهم سی سال رنجت بدهم. اما تو کنارم نشستی. موقع مرگ به دیدنم آمدی. به دستهای کبودم خیره شدی. خودخواهم. میدانم. این لحظه میتواند سخت باشد. اما انگار دلم میخواهد اگر نبودی اما سیسال بعد، سی و پنجسال بعد، وقتی زندگی رو تنت نقش انداخته و آنچه که دوستش داشتی، را زندگی کردی، دلت بخواهد من را قبل از مرگ ببینی. آنوقت میفهمم که خوب زندگی کردم. که دلم برای دیگران تپیده. میدانم. کلمهها بیرحمند. واقعی میشوند. آدم را تا بن استخوان میسوزانند. این تصویر قشنگی است. تصویر چگونه مردن! تصویر تنها نمردن! تصویر دوستداشتهشدن تا لحظهی تمام شدن. نمیخواهم بهت عذاب بدهم. تو را مجبور کنم. تو نماد این زندگی هسنی. شاید کس دیگری کنارم بود. موهای کوتاه سفید کم پشتم را شانه کرد، و لبهای چروکیدهام را رژ زد. نمیدانم. اما این لحظه، را تنها نمیخواهم.
چه شب غریبی است.