بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بعد از مسواک

یک لیوان دوغ سرکشیده بود تا راحتتر بخوابد اما دریغ که خواب پر زده بود و نشسته بود روی لبه پنجره و باد هم ول کُن نبود . درختها را به بازی گرفته بود و سایه ها روی دیوار اتاق می رقصیدند .دو سه خطی از صفحه نود و پنج کتاب ِ تهوع سارتر را خواند اما خواب فرار کرده بود و همچنان که کلمه ها جلوی چشمش بودند فکر می کرد آیا همه آغوشها شبیه هم هستند ؟‌ آیا همه بوسه ها یک طعم را دارند ؟‌

از آن طرف کسی گوشی را بوسه می زد و از این طرف لبهایش چسبیده بود به تلفن .

پ ن : خوب ، بد ، زشت ، تحلیلی بر طلاق ، مریم میرزا

دیر رسید مثل همیشه

ـ چرا چراغها رو خاموش کردی؟

- تو رفتی اینجا روشن بود .

سهمش از آن دوستی فقط  عطری بود که با بوی سیگار قاطی می شد . فرصتی نبود .حتی هیچ نوری باقی نمانده بود برای دیده شدن و لمس کردن . آسمان تمام نورها را فروخته بود به تاریکی شب و حلقه باریک ماه از باقی مانده اشعه خورشید پله ساخته بود و بالا آمده بود .پنجره باز بود و نمی گذاشت غصه ها توی دلش جا خوش کنند .

-  حال من را نمی پرسی ؟

و نَشنید .شنید اما انگار نشنید .و فکر آن پیرزن غرغرو و خانه اش و قرار ِ شام جای زن را پر کرد .

دارمت

در زمینی قدم می گذاشت که بهشت بود مثل اردی بهشت که بهشت ِ کوچک ِزمین بود و او شده بود حوای بی هوا و حواس این بهشت ِ اردی بهشتی ، و دلش دیوانه و مست بود ، نفس ِهر روز صبحش یاسهای روی دیوارهای کوتاه بود و دلش به بنفشه ها خوش ، و انگار چند ده سانتی متری از زمین جدا و قدمهایش را روی آب برمی داشت ، و چشمهاش را که می بست صداها می خواندندش ، گوشها را که می گرفت ، نگاهها به دنبالش ، دست که دراز می کرد ، همه دستها جلو می آمد . و قلبش همچنان می تپید مثل قلب تپنده بهار که توقف ندارد . پاهاش را طوری می گذاشت که توتها را له نکند ، که پرنده ای نترسد ، که راهی کج نرود . و چقدر خوشبخت بود و از کلمات زیبا سر شار و رویاهاش ستاره های نقره ای بی همتا بودند و خستگی ناپذیر و دلش می خواست نامش را تغییر دهد به ری را یا توکا . و دلش می خواست که این رویا هر روز تکرار شود و کسی توی گوشش بگوید : دارَمِت .

پ ن : این هم یک پست رویایی شاد بدون پایان ِتلخ !!!

پیش از آن که بروم ۳

- آیا رابطه عاشقانه ای داری؟

صدایش توی سر دختر زنگ زد و ضرباتش را محکمتر بر سر دختر کوبید . دختر دیگر اشکهایش بند آمده بود . موهایش توی صورتش پخش بود .چشمهایش پیدا نبود . هیچ نمی گفت و ضربه ها یکی یکی روی سرش فرود می آمد . هیچ نگفت . ناله هم نکرد . مچاله شده بود و به پاهای بی رنگش نگاه می کرد . و به جمله های بعدی گوش می داد . انگار هنوز چیزی می شنید .

- از فردا حق نداری بری دانشگاه وگرنه قلم پاتو خورد می کنم . فهمیدی ؟

دختر مثل یک دستمال مچاله روی تخت نشسته بود و فکر می کرد قَلَم ِپاهایش کجاست ؟ وقتی مرد رفت ، هنوز صدایش ادامه داشت .

- از دست تو من چکار کنم ؟ یا خودمو می کشم یا تو رو .

چراغ اتاق را خاموش کرد . به سختی بدنش را صاف کرد . سرش داغ داغ بود . موهایش را مرتب کرد و دوباره روی تخت دراز کشید . طرح لبخندی کمرنگ روی صورتش در سایه روشن اتاق پیدا بود . ملافه را تا زیر چانه بالا کشید .انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

فردا صبح دختر نبود .

رفته بود به ناکجاآبادی دلش می خواست . با همه آگاهی هایی که داشت . می دانست که در هیچ هتلی به یک دختر مجرد جا نمی دهند یا اینکه در عرض یک هفته دستگیرش می کنند . می دانست شبهای سختی را به سر خواهد برد . بدون سرپناه و غذا . رفت با اینکه همه اینها را می دانست و از هیچ کس توقع کمک نداشت .

دیگر هیچ فکری نداشت . نه ترس . نه اضطراب و دلهره . هیجانی عجیب بود تمام احساسش.

فقط دو کتاب برداشته بود . لغتنامه انگلیسی به انگلیسی و فرانسه در سفر.

فقط دو روسری برداشته بود . همان که خودش رنگ کرده بود و دیگری آن قرمزی که برادر کوچکش روز زن بهش کادو داده بود .

قبل از رفتن دو کتاب را تمام کرده بود . آبلوموف ِ گنچاروف و هویت ِ میلان کوندرا .

قبل از رفتن تمام دفترهای خاطراتش را توی دو تا کیسه ریخته بود و به کسی سپرد تا برایش بسوزاند .

قبل از رفتن فقط همین آهنگ را هزار بار گوش داده بود :

گوش کن ای دل من ، تو هنوز دل منی ، با همه بی ثمری تو خود شکفتنی ....

 

مستی

در صف تاکسی ایستاده بود و دلش آشوب . آشوب ِ یک پک سیگار یا یک جرعه عرق که این تردید لعنتی را یکسره کند .

با هم وارد آپارتمان شدند . برای لحظه ای مکث و باز هم حرفهای معمولی . چه خبر ؟ چطوری ؟ چیکار می کنی ؟ و با جوابهای کوتاه جواب داده می شد . خوبم . هی . خوبه . کار خاصی نمی کنم .مرد چیزهایی که خریده بود گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه و زن روی یکی از صندلی های نارنجی فرو رفت . مرد با دو لیوان دلستر خنک جلوی زن نشست و گفت وقتی روبه روی من می نشینی این روسری را بردار، قلبم می گیرد و زن تبعیت کرد . گلسرش را باز کرد  و موهایش ریخت روی شانه هایش .

زن گفت صبح خواب آشفته ای دیده که حالش را بد کرده . شنبه رفته بلندترین نقطه شهر . دیروز با کسی دعوایش شده . و مرد همزمان نگاهی به عکسهایی کرد که زن انداخته بود . حرفهای زن که تمام شد با هم در مورد عکسها حرف زدند .

بالاخره نوبتش رسید و سوار شد . شیشه ماشین را تا ته کشید پائین . صورتش را داد بیرون تا شاید حالش بهتر شود .انگار لب پایینش درد می کرد . یا تلقین بود؟ نمی دانست . دلش می خواست زمان را با دو میخ کوبیده بود به دیوار آپارتمان و آن زمان هرگز تمام نمی شد .

مرد گفت چه عطری زدی ؟ بوی عطر ِلیلی را می دهی .

 تمام راه بازگشت یک سوال توی سرش می چرخید . زمانی که در آغوش مرد بود ، فقط همان لحظه، که خودش از حسی عجیب پر شده بود ، مرد دوستش داشت ؟

ته مانده

بر بالای دار ایستاده است مرد محکوم ، شاید نفسهای آخر را می کشد ، خانواده اش در جایی دیگر می گرید ، و اولیای دم ناظر بر مرگ او .

خیره شده بودم به عقربه های ثانیه شمار . نور قرمز ساعت را روشن کرده بود ، گاهی دستهایم را می بردم سمت کاغذ و آن را توی تشت ظهور می تکاندم ، شاید که زودتر خطوط تصویر بر روی آن نقش ببندد. یک دقیقه و نیم ، بعد سی ثانیه در توقف ، و سه دقیقه در ثبوت . به اندازه یک  آغوش کشیدن به هنگام خداحافظی ، حالا دستهای دختر و پسر آویزان بر بند و کاغذ در آغوش گیره .

رنگش پیدا نیست ، تاریکی هوا هم مزید بر علت بود که خطوط صورتش معلوم نباشد ، می ترسید و درونش داشت گریه می کرد ، منتظر بود معجزه شود و کسی بگوید رضایت می دهم .

من متوجه آمدنت نشدم ، داشتم آواز می خواندم برای تصویرهایی که لحظه هایی دور در قاب چشمانم نگه داشته بودم ، تو دستهایت را دور گردنم حلقه کردی ، از پشت سر اما من باز هم نفهمیدم ، مثل نسیم شده بودی ، سبک و بی وزن و من رد نرم انگشت تو را بر صورتم احساس نمی کردم و داشتم آگراندیسور را بالا و پایین می کردم شاید تصویر گذشته ها فوکوس شود ، چقدر سخت بود تا اندازه واقعی اش بدست بیاید .

حالا دیگر صندلی را کشیده اند و بیست دقیقه تمام جان باخته و اولیای دم رفته و فقط صدای گریه می آید .

تمام عکسها خشک شده اند ، آغشته ام به بویی آشنا که یادم نیست بوی کیست .

 پ ن : گوش لاک پشت ها کجاست ؟

پ ن ۲ : نه من ... نه شعر

ویرانه

بین هوا و زمین مانده ام ، از همان وقت که رفتم ، مسخره است ؟ نمی دانم ! حالا ون گوگ باز هم به نقاشی عاشقترم می کند . و دلشوره و دلتنگی رهایم نمی کند .

آغوشت

همچون دمی است بر تنی خسته ، خفته در گور .

revolution

دو شب پیش وقتی عطری آشنا با مون بلان قاطی شد سال تحویل من بود . دیروز اتاقم را تکاندم و سال جدیدم نیز آغاز شد.

دخترک اولیه

سر کلاس درس دلم برای شما تنگ می شود ، باران که می بارد همه هوای خوبی در ریه هایشان دارند حتی استادِ درس طرح اشیا در تمدن اسلامی ، این خانم نازنین، دکتر بیانی ، با اینکه دیر می رسد اما باز هم بهترین حرفهایش را تند تند برایمان می گوید با اشتیاقی شبیه کودکانی که تازه الف را یاد گرفته اند ،می گوید بهار آمده و بوی باران ، می گوید این رویش او را هم شادابتر کرده ، یک خط افقی در وسط تخته کلاس می کشد و می گوید اینجا که حرف A را می گذارم( ابتدای خط از سمت راست) عصر سنگ آغاز می شود ، من با کلام استاد متولد می شوم ، دخترک اولیه، در دل غارها و تپه های باستانی سرزمینی قدیمی با پیشینه یک میلیون سال ، من از سنگ ابزار می سازم ، وسایلی ساده ، من نوشتن نمی دانم ،خانه ای ثابت ندارم ، کنار جنگلها و رودها، سقفم آسمان است ، می گذرد ، از میانِ سنگی هم عبور می کنم و یاد می گیرم که می توانم با سنگ وسایلی تیزتر و ظریفتر بسازم ، اگر نقاشی روی دیوار می کشم برای آیین ها و باورهایم است ، اگر حیوانی را کشیده ام می خواهم او را طلسم کنم تا در شکار موفق باشم ، به نوسنگی که می رسم ، جهانم بزرگتر می شود،یاد گرفته ام که ظروف سفالی بسازم ،بعضی از فلزات را می شناسم ،برای خود خانه ساخته ام و کشاورزی می کنم ، غذاها را در ظروف سفالی و سنگی نگه داری می کنم ، و من معلم طراحی ابزارهای سنگی و ظروف سفالی در یک مدرسه اولیه هستم ، به بچه ها یاد می دهم با دستان کوچکشان چگونه گل را از خاک رس بسازند و آن را ورز دهند ، روی ظروف گاهی شکل هایی می کشیم که به باورهای ما ربط دارد ، ما از طبیعت بسیار الهام می گیریم ، مثلا برای اینکه غذا در ظرف خراب نشود طرحهایی می زنیم که ظرف طلسم شود و غذا سالم بماند ،من در دوره نوسنگی ده هزار سال با شما فاصله دارم ،آتش کشف می شود توسط جمشید که داستانش در شاهنامه بعدها نوشته می شود ، و من می توانم ظروف سفالی را بپزم ، لعاب بزنم ، فلزات را ذوب کنم ، و آلیاژ بسازم ، و اینجا از نصف بیشتر ِ خط گذشته ایم ، من به دوران تاریخی پرت می شوم و بهترین و قشنگترین اتفاق عالم می افتد، خط ، من یاد می گیرم بنویسم ، من انگار تازه از این نقطه دوباره بدنیا آمده ام ، حالا روزها و لحظه هایم را می نویسم ، پنج هزار سال قبل ، دوران ِ پیش از اسلام ، من دوست دارم مهر پرست بمانم یا زرتشتی یا دنباله روی مانی باشم اما ...دوست دارم همین جا، همین جا متوقف شوم ، اما زمان از من جلو می زند و یزدگرد سوم ساسانی شکست می خورد و دوران اسلامی شروع می شود و خیلی زود به انتهای خط می رسم ، حالا و اکنون نقطه Bست.دخترک اولیه پرت می شود پشت صندلی های آبی رنگ کلاس ِ بدون شما .بوی باران است و طعم چای تلخ اول صبح.