بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مثل باران بهاری زودگذر و مثل زمستان سخت

اتاقت تاریک شده ، تو هم داری به باران نگاه می کنی که یکهو بی هوا شروع به باریدن کرد . گذشت . گذشت زمانهایی که بدون فکر بقول بوبن با ذهنی خالی لحظه ای گونه ام را به شیشه خیس بارانی بچسبانم و احساس کودکانه ام برگردد.از رعد و برق خوشم می آید ، تمام احساس آسمان در یک نعره بلند عاشقانه ، تعبیر خوبی است ؟ چند شبی است می ترسم بنویسم ، از ترس اینکه توی ادبیات غرق شوم و دیگر دو دو تای زندگی را نتوانم حساب کنم که چهار می شود ، می ترسم از نوشتن ، چون عریانم می کند ، تمام نقابهایم را بر می دارد ، از خودم می ترسم ، از این رک گویی بی پرده می ترسم مثل همه ترسهای زندگیم ، زندگی عزیز برباد رفته ام که گاهی هنوز دوستم دارد و رهایم نمی کند ،می پرسم اگر ادبیات با زندگی آدم قاطی شود چه می شود ؟ می گوید نمی دانم ! خنده ام می گیرد ، آخر نیمه شب وقت پرسیدن این سوالها ست ، از وقتی گفتی دیگر بهش فکر نکن شش ماه می گذرد ، مثل زندگی در کشوری که شش ماه شب است شش ماه روز ، منم شش ماه را در تاریکی نیمه مطلق گذراندم ، توی کله ام پر سوال است و من دیگر برهمنی ندارم که به سوالهایم پاسخ دهد ،صبح پرنده ای تازه آمده بود تا با هم روشن شدن هوا را ببینیم ، توی سرم جمله ها نوشته می شد و سایه ها چسبیده بودند به دیوار ، گلدانهایم را کود دادم و به حیاط بردم ، اتاقم را مرتب کردم ، گلیم غصه هایم رو به اتمام است .

می دانی اما

عدد بعد هفت چند است ؟

چرا ما به این روز افتادیم ؟

دیشب وقتی ماه هِن ُهِن کنان رسید به سربالایی آسمان کتاب فریدون سه پسر داشت را بستم و رفتم که بخوابم ، زمان را گم کردم انگار که هنوز توی کلمات کتابم ،توی آدمهایش مانده بودم، توی ایرج و انسی و مجید، همیشه وقتی سمفونی مردگان یا سال بلوا را می خوانم همین طور می شوم ، خودم را می گذارم جای آیدا و آیدین ، جای سورمه ، یا جای نوش آفرین.حالا هم یکی دیگر از نوشته هایش خواب را از چشمهایم ربوده بود و به جایش اشک نشانده بود توی سیاهی مردمکم ، به سایه های روی سقف نگاه می کردم و می خواستم خودم را بترسانم اما نمی ترسیدم ، از تاریکی نمی ترسم ، گم شدم و رفتم توی پارک گُلمَن خانه استامبول و داشتم آن رقاصه ته پارک را از روی نیمکت بلندی مثل بقیه نگاه می کردم ، خیلی زود تمام شد ، و همه از روی همان نیمکتها بر می گشتند و منم برگشتم تا رسیدم به دالانی پر از مغازه و فروشندگانی که به من لبخند می زدند . گم شده بودم ، گریه کردم ، نمی دانم برای کی و چی ، بیشتر برای خودم که این طور تنها مانده بودم ؟ اصلا ً تنهایی یعنی چه ؟تا صبح توی ذهنم رمان نوشتم و خواندم ،  هی نوشته ها جلوی چشمهایم رژه رفتند تا صبح شد و گنجشکها آمدند پشت پنجره، روی درخت کاج ته کوچه ، وقتی برایت تعریف کردم که آن موقع فقط هشت ساله بودم گفتی کاش هیچ وقت پیدا نمی شدی.راست گفتی کاش همان جا برای همیشه توی هشت سالگی گم می شدم ، شایدم آنجا بود که خودم را گم کردم و نفهمیدم تا ابد گم شدم . 

که مهم نیست زیاد

برای نوشتن چیزی لازم ندارم جز یک موزیک که هی باید تکرار شود تا نوشتنم تمام شود . جالب است اگر بگویم که دیروز در حضور خلوت انس نویسنده محبوبم خواندم که او همین عادت را برای نوشتن دارد البته نوشتن من هیچگاه با او قابل مقایسه نیست و نخواهد بود .حالا بر عکس شده ،باید، برای یک موزیک بنویسم .امروز باغچه زندان را بنفشه کاشتند . خنده دار نیست ؟ یا اینکه یکی از زندانبانان بگوید بیا برو سینما ، آن هم تنهایی ، خنده دار نیست ؟ فکر نمی کنند شاید فرار کنم .من هم گفتم نمی خواهم بروم سینما .پرسید گوسپند کجایی؟ جواب دادم همین جا توی طویله ام دارم سالاد با نوشابه می خورم ، جای تو خالی است ، گفتم : رفت ، گفت فردا بیا اینجا آش پشت پا بپزیم ، بهش سفارش می کردی به خلبان بگوید حتما از کنار برود ، خندیدم ،بالاخره خندیدم ،به زندگی سگیم خندیدم و نشستم جلوی آینه چین و چروکها را از حفظ کردم ، که اگر فردا زیاد شدند بدانم ،باطری ساعت دیواری را در آوردم ، حالا یک هفته ای می شود همه ساعتها یازده و ده دقیقه است و همه روزها یکشنبه ،

کاش می توانستم فرار کنم و هیچگاه باز نگردم .

 زندانبانان من آدمهای خوبی هستند . خداوند هر چه می خواهند بهشان عطا کند . اجرشان با ائمه . به من اجازه داده اند که پای کامپیوتر بنشنیم و از خوبی هایشان بگویم . این روزها که در انفرادیم هم با من خوب تا می کنند انگار که من فرزندشان باشم . به من غذا می دهند . برایم گاهی لباس می خرند . بهم اجازه می دهند که در خانه کارهای دانشگاه م را انجام بدهم . اما اجازه ندارم به کسی تلفن کنم .یا سر کار بروم.بهم گفتند اگر سر کار بروی اجازه نمی دهیم به دانشگاه بروی. هر چه التماسشان می کنم من هیچ کسی را ندارم به غیر از دوستانم اما به خرجشان نمی رود . می گویند پول نداریم قبض تلفن بدهیم . اما گاهی من یواشکی که آنها برای خرید می روند منتظر می شوم شاید از دوستانم بهم زنگ بزنند اما آنها وقت ندارند حال من را بپرسند . خوب آنها هم برای خودشان کار دارند بیکار نیستند که به یک زندانی تلفن کنند . من اجازه ندارم بخندم . من باید همان برنامه ای را ببینم که آنها می بینند . البته من می توانم گاهی موقع شام و صبحانه بگویم میل ندارم و چیزی نخورم . من مجبورم هر جا آنها می روند بروم . دوست ندارند من با دوستهایم جایی بروم. خوب راست هم می گویند زندانی که حق ول گشتن در خیابان را ندارد . به من اجازه می دهند تا دیر وقت زیر نور مهتابی هر کتابی که دوست دارم بخوانم . خدا عمرشان بدهد . من می توانم شبها تا هر وقت که بخواهم گریه کنم .البته بی صدا .من نمی دانم جرمم چیست و هر بار از انها می پرسم با من دعوا می کنند که تو جز خرج و زحمت چیزی برای ما نداری . گاهی به گربه های پشت پنجره زندان حسودیم می شود که هر وقت دلشان می خواهد می آیند و می روند .من از سلولم خسته شدم . من از رنگ آلبالویی آن بدم می آید . من از پرده پنجره آن بیزارم . و زندانبانم بدش می آید که پرده را کنار بزنم .او از ورق بازی و موسیقی هم بدش می آید .هیچ گاه دلیلش را نفهمیدم . من حق ندارم که بنویسم . من همیشه دور از چشم آنها می نویسم . تو را به خدا به آنها نگویید که من می نویسم . من از ترس فریاد زندانبانم زود هر چه می گوید انجام می دهم .آخر من محکوم به حبس ابدم اما اگر خوب رفتار کنم شاید بهم تخفیف بدهند و از انفرادی خلاص شوم .  

مست و خراب

به تو قول داده ام که برایت متنی بنویسم و روز اجرای برنامه ات بخوانم .دروغ است اگر بگویم وقت نکرده ام که حوصله هم نمی دانم داشتم یا نداشتم ، شاید از ترس آنکه چیز مزخرفی از آب درآید جرأت نکردم که کاغذ بردارم و بنویسم وقتی انگشتهایت روی شستی های پیانو بالا و پائین می رود چه معصوم می شوی و نگاهت مانند بچه های پنج ساله مهربان و دوست داشتنی تر . گفتم سفر نمی روم و نرفتم و خانه دارد دیوانه ام می کند که دیوانه ای تمام عیار جلوی رویت نشسته ، کسی که من هم بعد از بیست و هفت سال نشناخته مش . توی آینه هر صبح که دقت می کنم ، تار مویی سفید پیدا می شود . اینها بدرک که دلم برای این چشمهای پردرد توی آینه کباب می شود و با خود می گویم چه با خود کرده ای دخترک ؟ فکر نمی کنم تا چند وقت دیگر کسی تو را به جا بیاورد ؟ اگر بگویم کسی باورش نمی شود که من غم نمی دانم چه را غصه می خورم چون هیچ گاه خنده از لبانم ترک نشد ، چون هیچ گاه نشد جلوی دیگران بلند بلند گریه کنم ، چون همیشه پناه بردم بر شب و حالا که همه روزهایم شب شده تعجبی ندارد که آخر دق کنم و چقدر خوب می شود . اول از همه کسانی که روزی بدنیا آمدنم را جشن گرفتند( البته فکر نمی کنم خیلی خوشحال شده باشی چون آن زمان تو که بابا صدایت می کنم با دوستانت به مسافرت رفته بودی)رفتنم را جشن خواهند گرفت .امروز با صدای بلند به عمویم که بچه دار نمی شود گفتم بچه جز زحمت هیچ برای والدینش ندارد . کاش بابا بود و می شنید که چه خوب درسهایش را پس می دهم و دل عمویم هم نسوزد از اینکه صدای هیچ خنده کودکی در خانه اش نپیچیده است . پنجره را سه روز بعد از آمدن بهار باز کردم . گو اینکه بهار از لای جرز دیوار آمده توی اتاقم .می خواستم بگویم زندگی را بر خود حرام کردم حالا که فهمیدم بیست و هفت سالم تباه شده . انگار تلنگر کوچکی من را و این بیست و هفت سال را شکست . ناگهان پیر شدم . دلم می خواهد با جمله های کوتاه بنویسم چون وقتی داستان کوتاهم را خواندی گفتی من عاشق همین جمله های کوتاهم که می نویسی . و این چند روز در حسرت شنیدن کلمات عاشقانه بودم و همیشه به خودم دروغ گفتم که از سالها قبل همیشه حسرت کلمات عاشقانه را داشتم که کسی بهم نگفت .یا اگر گفت حقیقت نداشت یا من باور نکردم یا نخواستم که باور کنم . حسرت یک تلفن بی دردسر به کسانی که دوستشان دارم . هیچگاه نشد . زندگی من همیشه در حسرت گذشت و همه اش تقصیر دو نفر به اسم پدر و مادر بود .اول بهار به خودم آمدم دیدم هر چه گفتند گفته ام چشم و هر چه خواسته اند انجام داده ام، فرو ریختم و فهمیدم تا آخر عمر هم همین گونه خواهد بود و حالا به این فکر می کنم که لباس نو بپوشم بیایم کنار سفره هفت سین که چه بشود . بیایم با شما دیدن بزرگان فامیل که چه بشود . بیایم کنار شما بنشینم که چه . ابروهایم را بردارم که چه . موهایم را مرتب کنم که چی ؟ از صبح که بیدار می شوم تا شب توی گلویم بغض هست . دلتان برایم بسوزد چون هیچ کس دلش به حالم نمی سوزد . هیچ کس نمی فهمد که چه حالی دارم .کاش پنج ساله بودم و با بستنی خر می شدم . کاش هفت ساله بودم و با رفتن به پارک یادم می رفت . کاش ده ساله بودم و با یک بسته مداد رنگی نو خوشحال می شدم . کاش پانزده ساله بودم و وبا یک سینما رفتن خوشبخت می شدم . دیگر به هیچ چیز اعتقاد ندارم . شما که اعتقاد دارید چه شد و چه کردید ؟

پیش از آن که بروم ۲

دست من را می گیری می بری وسط آسمان که حقارتم را بفهمم یا بزرگی تو را ؟ داشتم خیره خیره به ماه نگاه می کردم مثل همه وقتها که روز شب می شود و دنبال ستاره ها مثل بازیگوشان اردی بهشت که بدنبال پروانه اند ، نصفه بود مثل ماه دیشب و برق می زد ، زیاد ، مثل جواهر ، و من از دیدنش با آن همه ستاره سیر نمی شدم ، بالاتر رفتم و نزدیکتر شدم ، که از بالای آسمان ، کهکشانی بزرگتر مثل فواره های حوض شروع به فوران کرد و نور پاشید و ستاره و باز هم یک ماه نصفه و من دهانم از تعجب و حیرت باز مانده بود و هم چنان به آن آسمان تازه که پیش رویم بود نگاه می کردم و تمام عشقهای زمینی و آسمانیم توی سرم می چرخید و مثل قدیم ها عاشق شده بودم و ( دیگر غر نمی زدم و حالم خوب بود )هی می خواستم همه اتان را صدا کنم بیایید ببینید توی آسمان چه خبر است ، شاید چهارشنبه سوری بود یا نه چیزی هزار برابر زیباتر از همه شبهای آتش بازی زمین و انگار سبکتر می شدم و بالاتر می رفتم .سفیدی چشمهایم پر نقره ای ستاره ها شده بود و این کهکشان یا آسمان یا هر چه که بود مثل رنگین کمان بالای سرم حلقه زده بود، زنی پدیدار شد بالای سرم با بچه ای ، شبیه مریم مقدس، می چرخید و روی دست آن بچه کوچک را به من نشان می داد و من متحیرتر از قبل .کاش آسمان می فهمید که روح سرگردان من تاب این همه را ندارد و چیزی نشانم نمی داد ، کاش می فهمید که زندانی زمین شده ام و با این رویاها بیشتر بی تابم می کند ، که خسته ترم می کند ، نشسته ام رو به پنجره و شکوفه ها بازتر و بازتر می شود و اما اینها کجا و آن شهابها و ستاره ها که من دیدم کجا ، هر چه روزها بلند تر می خندم شبها بلندتر اشک می ریزم .به من نگویید که من همه حرفهایتان را حفظم .به من امید واهی ندهید که می دانم همه اتان مهربانید . بگذارید به حال خودم باشم . از این بهار و عید و روزها بیزارم .بر من ببخشایید .

Before I go

تمام می شود روزی ، و من خستگی ام را در خواهم کرد ، کِی ؟

فیلم زندگی فریدا کالو نقاش مکزیکی حالم را دگرگون می کند ، بیخودی ، از تمام و رنجها تابلوهایی می کشد بی نظیر ،

دلتنگ و خسته از دانشگاه و حتی درس ، با آبلوموف و سالهای ابری و بادبادک سامرسِت و ننه دلاور برشت حالم بهتر خواهد شد ؟

و یک گلیم نیمه کاره و نامه های بدون امضاء که هیچ وقت به مقصد نمی رسد . دلم نمی خواهد اسفند تمام شود ، می شود نگه اش داشت این زمان لعنتی را ؟

 

۸ مارس

و هیچگاه یادم نمی رود ...

 

شعار آزادی سردادم
اما آنگاه که گردونه‌های آزادی
با پرچم‌هایش در همه جا به گردش درآمد.
مرا پایمال کرد
من جغد ناامیدی‌ام.

غاده السمان - از دفتر شعر "رقص جغد "- ترجمه عبدالحسین فرزاد

گوشی تلفن را برمی دارم ، یکی از دوستان خیلی قدیم م است ،می خواهد کتابی که سالها پیش ازم امانت گرفته بود بازگرداند ، فراتر از بودن بوبن را بهش دادم، قبلترها زمانی که ریاضی کاربردی می خواندم ، زمانی که دنبال کارهای مدرکم بودم دوباره توی دانشکده علوم دیدم ، ساختمان قدیمی توی فلسطین که الان دارد خاک می خورد و به میلادنور منتقل شده ، شماره ام را با عجله ازم گرفت، یادم هست او هم در میانه راه خسته شده بود ، من جرات کردم( آیا جرات بود یا دیوانگی، باید پشیمان باشم یا نه که حالا فوق دیپلم ریاضی کاربردی ام نه لیسانس ، چه فرقی دارد ؟) و خودم را رها کردم اما او همین ترم پیش بعد از شش سال لیسانسش را گرفت ، حالا بعد سالها زنگ زده می خواهد من را ببیند و کتاب را پس دهد ، می گویم من کتاب را همان موقع ها خریدم ، و توی دلم حیرت می کنم ، من دارم باز همان کتاب را می خوانم ، کسی آمده برایم نوشته کتاب را دوباره بخوان و من دوباره شروع کردم بخواندن ، خرسهای پاندا هم همین بلا یا خوشبختی سرش آمد ، با دو کتاب کوچک دیگر دادمش به یکی از دوستانم و برای همیشه پیشش ماند ، حداقل این طوری هیچ گاه فراموشم نمی کند و اگر بخواهد باز هم نمی تواند، و همین طور اتفاقاتی شبیه این برایم می افتد ، شماره تلفن هایی جالب که راحت حفظشان می کنم ، حرفهایی که می زنم و چند روز بعد از نوشته کس دیگری دوباره می خوانم ، عجیب است این روزهای آخر اسفند و دلم نمی خواهد تمام شود ،