ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زن وقتی با مرد ازدواج کرد نامش را تغییر داد ، به خاطر اینکه اسمش به نام همسرش بخورد ، مثل اینکه بخواهند شعری بسرایند و سعی می کنند کلمات هم قافیه و هم وزن را به زور کنار هم بچپانند ، شاید اینکار هم شبیه همان باشد ،زن وقتی با مرد ازدواج کرد اخلاقش را عوض کرد ، در خانه پدریش کسی جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست اما به خاطر مرد مهربانتر شده بود ، خودخواهی هایش را کنار گذاشته بود ، به غیر از کار ِخانه و درس خواندن گاهی حتی ماشین را به تعمیرگاه می برد ، روغنش را عوض می کرد ،
مرد می خورد و می خوابید و آسوده و خوشحال بود که چه زن خوبی دارد ،
مرد وقتی با زن ازدواج کرد ، همان بود که بود ، می دانست زن او را بسیار دوست دارد و خودش هم گاهی دچار این توهم می شد که زن را دوست دارد ، شاید هم توهم نبود اما رفتارش متناقض بود ، وقتی زن از دستش ناراحت می شد به روی خودش نمی آورد و خودش را سرزنش نمی کرد و کارش را درست می دانست ، ناز زنش را نمی کشید ، بلد نبود محبت کند ، مثل همان روزهایی که با مادرش زندگی می کرد ،
زن نگران بود که تا کی می تواند تحمل کند ،
زن تازه از خواب بیدار شده بود ، آرام از روی تخت بلند شد تا مرد بیدار نشود ، صدای پرنده ها بیدارش کرده بود و برایش چه لذت بخش بود ، بی صدا پرده پنجره ای را کشید که سمت مرد نبود ، نور پاشید توی صورت زن و ابری ِ آسمان چشمش را زد ،شالیزارها رو به رویش و پشت آنها کوههای سبز مه گرفته ،مرد لا به لای ملافه های سفید مثل بچه ها ول خورد ، و زن لبخند زنان داشت بیرون را تماشا می کرد ،همیشه آرزوی چنین صبحی را داشت ، جایی تک و تنها ، وسط ناکجا آباد ، بعد از یک عشق بازی عاشقانه از خواب بیدار شود طوری انگار همه چیز خواب باشد ، باور این همه خوبی برایش سخت بود ،
زن ، دست را ستون چانه کرده بود و از پنجره رستوران داشت ، خیابانی را تماشا می کرد که بیشتر اوقات از آن گذشته بود . دلش برف می خواست ، برفی از سالهایی دور ، برفی که تا زانوهاش فرو برود ، دلش آنروز زمستانی را می خواست که توی برف در آغوش گرمی فرو رفته بود ، در سکوتی زمستانی ، در انبوه درختان بلند کاج سبز ، در میان تپه ای کوچک ، یک آن به خود لرزید و دلش ریخت . با صدای مرد به خودش آمد ، روبه رویش ایستاده بود با سینی غذای داغ ، سالاد و نوشابه خنک ، همچنان که لبخند می زد گفت : این هم ناهار ، داشتی به چی فکر می کردی ؟ زن ، حالا رویش را بر گردانده بود و به مرد نگاه می کرد ، گفت : توی باغچه حیاط ِ خونمون بنفشه نمی کاری ؟
مرد دارد راه می رود و به صدای مورد علاقه اش که از آن طرف خط با هیجان سلام می کند گوش می دهد ، خسته از کار است اما باز هم گوش می دهد و حالا نوبت اوست که حرف بزند ،
همیشه مثل امروز باش ،
- یعنی چه طوری؟
امروز انگار یکی داره قلقلکت می ده ،( دل زن هُری می ریزد ) چیزی شده ؟ اتفاق خوبی افتاده ؟
- نه ، مثل همیشه است ، اما دارم به حرفاتون گوش میدم دیگه ، گفتید خوش اخلاق باش،
آره ، همین طوری ،
توی دل زن چیزی مثل قند آب می شود و شاید طنین عجیبی دارد صدا ، مثل صدای چکیدن قطره ای آب در لیوان سرامیکی پر ِآب ،
مرد می گوید : هر وقت خواستی بگو بیام پیشت .خرداد ، ماه ِآبیاریه و ماه ِزن،
زن سکوت می کند و به فکر فرو می رود.
زن ، تلفن را می چسباند به لبهایش ، فکر می کند اینگونه شاید صدایش نزدیکتر است به گوش ِ او ، مسافت طولانی است اما چه راحت و نزدیک شماره گرفته می شود ، فکر می کند که این تکنولوژی چه گاهی بدرد بخور است ، بعد از چند ثانیه صدای مودبانه اش را می شنود ، زندگی در رگهای خشکیده اش جاری می شود ، مثل بارانی که بر کویری خشک می بارد ، فرکانسهای صدا بر روحش می بارد ، چند کلمه کوچک چقدر روز را برایش قابل تحمل می کند ، آنجا شب است یا روز ؟ چه اهمیتی دارد ؟ آسمان همین رنگ است هر کجا باشد ، نمی تواند بگوید دلتنگ است ، نمی تواند خودش را لوس کند ، صدایش را تغییر بدهد و بچه گانه حرف بزند ، خیلی آرام و شمرده حرف می زند ، انگار مواظب است کلمات را چگونه بیرون بریزد ، می فهمد چقدر طرف مقابل برایش اهمیت پیدا می کند و چقدر رفتارش با او متفاوت است ، چه خوب که او می داند زن زیاد دوستش دارد ، اما او چه ؟ چقدر به این رابطه احتیاج داشت ؟ با داشتن خانواده چه احتیاجی به شنیدن صدایی که سالها با او فاصله دارد ؟ زن می گوید فقط زنگ زده حالش را بپرسد و مزاحم کارش نمی شود ، از آن طرف صدا خوشحال است و تشکر می کند .و زن خیس ِ باران ِ محبتِ یک صدا به راهش ادامه می دهد .
مگر بت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره ،
صندلی را کشید وسط زیر زمین ِ تاریک ِنمور.
حالا یادگاره من بعد سفر کردن تو طنابه داره،
یک بار دیگر طناب را امتحان کرد.
دیگه جون نداره دستام آخره قصه رسیده ،
با پا محکم زد ، به صندلی ، طناب دور گردنش پیچید و سفت شد ،خِر خِر کرد،
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس بریده ،
رو به روی آینه میز آرایشش نشسته بود و رژ لبش را پر رنگ کرد ، از بس گریه کرده بود ،خط چشمش دور چشمهای معصومش را تیره کرده بود ، دیگر اشکی نمانده بود .
بگو گفتم یا نگفتم ؟
صدای پسر توی گوشش بود بدون تو می میرم.
صدای خنده های پسر هنوز می آمد ، همان روز ِآخر که وقتی با موهایش بازی کرده بود ، با لبهاش ، دستهاش ، بازی بود یا دوست داشتن یا ...،
بگو گفتم یا نگفتم ؟
بعد لباسهاش را درآورد ، بعد در آغوشش کشید ، هزار باره و گفت دوستت دارم ، و بعدهای دیگر پشت سر هم آمدند تا وقتی که دیگر بعدی وجود نداشت .
پاهایش تکان تکان خوردند تا اینکه دیگر سکوت همه جا را گرفت جز صدای موسیقی .
بگو گفتم یا نگفتم ؟
نمیدانست چرا .نمی دانست چرا هر وقت از تاکسی پیاده می شود ، از روی پل عابر عبور می کند و به آن طرف خیابان می رسد و قدمهایش را بلند و کوتاه ، جوری بازیگوشانه و بی حواس بر می دارد و احساس عجیبی از خاطرات گذشته را دارد ، باید او را ببیند که از برابرش می گذرد . مردی با قد متوسط ، عینکی به چشم دارد شبیه مهندسها،با کیف دستی پارچه ای مشکی که به دست راستش گرفته ، اگر پیراهن آبی پوشیده باشد کراواتش آبی است و اگر صورتی تنش باشد ، کراواتش صورتی . و هر روز همین طور عبور می کند، دارد به نقطه ای نا معلوم می نگرد و حواسش به گامهایش نیز هست و چیزی زیر لب زمزمه می کند . بویی آشنا با خود به همراه دارد . بویی از سالهایی دور ، از آشنایی دورتر .
شاید روزی جلوی مرد را بگیرد و بپرسد : ببخشید آقا نام عطر شما چیست ؟
مردی که آماده بود به روی صحنه برود ، از لای درز پرده نمایش تماشاگران را دید که منتظر شروع نمایش بودند . ردیف صندلیها را کاوید اما قیافه آشنایی نیافت . جای زیادی برای نشستن نبود .
زن رسیده بود سر ِکوچه سالنِ اجرا . از اینجا را باید پیاده می رفت . چند لحظه ای بیشتر وقت نداشت . شروع کرد به دویدن مثل بچگی هاش.
دستیار کارگردان داشت آخرین هماهنگی ها را انجام می داد و گریم بازیگران هم تمام شده بود . مرد دیگر نااُمید شده بود .
نفس زنان رسید . مسئول فروش بلیط گفت بلیط تمام شده و می تواند فردا برای تماشا بیاید . زن توجه نکرد و از پله ها بالا رفت . عده زیادی بیرون سالن بودند . بدون اینکه دستیار کارگردان را بشناسد ، از او راجع به بلیط سوال کرد . او هم حرفهای مسئول فروش بلیط را زد . اسم مرد را آورد . گفت می خواهد ببیندش و زنی که دستیار کارگردان بود با بی میلی او را به پشت صحنه راهنمایی کرد .
مرد آمد . با صورتی که گریم شده بود و از نظر زن تغییر زیادی کرده بود . زن هیجان زده گفت سلام و جواب شنید . مرد طوری خاص و مثل همیشه ها گفت سلام .
بی توجه به اطراف بودند .
مرد دستهایش را برد جلو و در یک لحظه ، سریع زن را محکم در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد تولدت مبارک عزیزم.
سه سال بعد ، همان زن ، در همان روز ، که زیاد هم تغییر نکرده بود ، داشت کتابی را ورق می زد که سه سال قبل ، به خاطر روز تولدش هدیه گرفته بود ، و بو می کشید تا شاید بویی آشنا را حس کند .
پ ن : حمله دولت نهم به دانشگاه آزاد سیاسی است، مریم میرزا
پشتش را کرد و به پهلو دراز کشید . دستهای زنش را پس زد . چشمهایش را بست . و دلش خواست گرم شود . از آغوشی مانند چند روز پیش در جایی دیگر . دلش بوی شکلات خواست که همراه با عطر آن تن بود .می توانست تصور کند و با لذت آن گرما بخوابد .
پشت سرش چشم نداشت، گوش نداشت ، دستهایش حس نداشت . که بشنود . ببیند . و تَر شود از اشکهای زنش.اشکهای زن ِ پشت سرش که حالا غریبه ای بیش نبود سُر می خوردند و پایین می افتادند مثل توتهای رسیده درخت توت ِ باغچه که بی صدا به زمین می نشستند و سهم زمین می شدند .