دیروز چقدر غروب خورشید قشنگ بود . دوباره منگ و مات توی خیابونها راه می رفتم . مثل روزهای یک شنبه که همیشه از خونه خانوم افخمی می اومدم بیرون هیچی توی ذهنم نبود . هیچی هیچی توی سرم نبود . بدون هیچ احتیاطی از وسط هر چی خیابون بود گذر کردم . دارم تغییر می کنم . مثل مریم دارم یه انرژی عجیبی برای انجام کارها پیدا می کنم . دارم یکی یکی پله ها رو بالا می آم . دارم از سرداب ذهنم بالا می آم . کاشکی این شعر مریمو شنیده بودید . اون داشت پایین می رفت توی آب سرد ولی من دارم بالا می آم . یه بار مریم بهم گفت توی زندگی با ارزشتر از دوستی هیچ چیزی براش وجود نداره و من تصمیم گرفتم تا آخر عمر باهاش بمونم . منم دارم مثل اون می شم . زندگی بدون دوست داشتن هیچ معنایی نداره . با اینکه هنوز نمی دونم این طور دوست داشتن من درسته یا نه ؟ مریم همیشه بهم می گه تو خیلی مهربونی . نمی دونم . زیاد هم مهربون نیستم اما هر کسی که دوستش داشته باشم جور عجیبی بهش مهربونی می کنم . من کجاها دنبال یه پیامبر می گشتم . توی آسمون . توی دریا . توی ستاره ها . توی ابرها . روی زمین . در صورتی که پیامبر من داره توی قلبم بوجود می آد . باور کردم همه یه پیامبر توی قلبشون دارن که باید فقط بهش ایمان بیارن . فکر می کردم هیچ هدفی توی زندگی ندارم ولی نمی دونستم خود زندگی کردن هدفه . خیلیها بلد نیستند زندگی کنند . دارم یاد می گیرم زندگی کنم .
وای همش خبر ها خوب .
پیدا کردن هدف . یافتن پیامبر و حرکت و امید .
سردگمی و کشف خود .
کاش کسی مقدار خوشحالیمو می فهمید .
دوست داشتن . فقط دوست داشتنه که برامون می مونه .
به ياد گرفتنت ادامه بده ... عاليه
فائزه جونم حبس کن که نپره همه خوشبختی ها...مثل هموم حبس نفس که بهت گفتم...بوس
میدونی خاصیت اسمت چیه؟ که اینقدر قشنگه محدودش نکردی.....بدون امضا یعنی خودتو گره نزدی به یه صفحه که میتونی کلی بالا پایین بپری و هنوز خودت باشی ....
سلام... آره خیلی ها بلد نیستند
داره تازه به دنیا میای... تولدت مبارک
تا بعد
محشره...۲۳ مهر هم همین طور...