امروز بد ترین روزی بود که داشتم . اصلا روز نبود . همش شب بود . هیچ نوری توی چشمهام نبود . قیافه ام ترسناک بود . چون تمام وجودم رو ترس فرا گرفته . دارم فرو می رم . نمی دونم .احساس خفگی به همراه بارون .
گریستم . و اشکهام بند نمی آد . شاید از از دست دادن ترسیده ام . کاش می شد این احساسم تموم بشه . ولی باید بگذره تا خوب بشم . سعی می کنم که به هیچ چیز بدی فکر نکنم ولی یکهو می ریزن سرم و ولم نمی کنند . داشتم فکر می کردم همیشه بارون شادی نمی آره و و یه چیزی همه شادی دیشبم رو برد . مرگ . چیزی که در نزدیکی همه هست . و دیشب احساس نزذیکی زیادی بهش می کردم . چرا این قدر گند شده ام ؟؟ کلاسمو نرفتم . نمی تونستم خودمو تحمل کنم . معذرت می خوام که اینجا می نویسم . ولی شاید سبک بشم . اونقدر سخت شده ام که نمی تونم حتی حرف بزنم . نمی تونم . دارم خفه می شم . روی کوها برف نشسته . بارون همه جا رو خیس کرده . و برگها روی زمین رو پوشوندند و من هرگز گرم نخواهم شد .